L_P_D_E_F_G
من این فیکت رو خوندم. راستش مثل فیک های دیگه نبود، یک رنگ جدید و عجیبی داشت که من تازه دیدنش... و حسش کردم... از همون اسم رمان، وال پنجاه و دو هرتزی فهمیدم که نباید امیدی برای یک پایان شاد، اونم پایانی که همه براش تعریف کردن. ولی وسط های داستان با وجود شخصیت پردازی های تهیونگ، قلبم رسماً داشت جیغ میزد اینطور نمیشه! با اینکه میدونستم، اشک ریختم. از همون اشک هایی که مثل یونگی، از بیرون ریختنشون پشیمون نیستم. گفتی پایان شاد به این معنا نیست که همه چیز اوکی باشه و منم قبول دارم که همه چیز اوکی نیست، ولی این پایان از این لحاظ شاد بود که یونگی شنیده شد، معنای زندگی رو فهمید، گرما رو لمس کرد و در نهایت با خودش صادق شد. ولی این پایان برای تهیوینگ وحشت ناک بود. اون نتونست خودش رو دوست داشته باشه و دردها رو تحمل بکنه... کسی که ارزش این همه چیز رو درک کرد، همه چیز رو برای یونگی تعریف کرد و به زندگیش نور بخشید. با اینکه پایان تهیونگ رو میدونستم اما ته دلم یک امیدی وجود داشت و امیدوار بود که اون، کسی که به یونگی کمک کرده اینکار رو نمیکنه... ولی خب :) این فیک قطعا یکی از بهترین و خلاقانه ترین فیک هایی بود که خوندم. در واقع همون کتاب روانشناسی رو انگار برام باز کردن و گذاشتند جلوم. البته به یک زبان ساده و قابل فهم و خط خرچنگ قورباغه نداره، از اصطلاحات سنگین استفاده نکرده و به اندازه ساده بودنش سنگین و پر مفهومه! دقیقا همون چیزهایی رو گفتی که من چند ماهه برای پیدا کردنش دست و پا زدم... من خودم رو گم کرده بودم. چجوری؟ نمیدونم. فقط با خوندنش باعث شد انگاری یک نفر یک سیلی بهم بزنه و یادآوری بکنه. ازت ممنونم که این فیک رو نوشتی. وقتت رو گذاشتی و همچنین شاهکاری خلق کردی. واقعا هر کدوم از این دیالوگ ها خیلی معنای سنگین و پر ابهتی داشت! و در مقابلش بابت پایان تهیونگ نفرینت میکنم. خودم هم خوب میدونم که همه داستان ها پایانشون به عشق و عاشقی بین دو شخصیت افسرده و شروع زندگی بهشتیشون ختم نمیشه. ولی تو کالا حسابت از اینا جداست!
L_P_D_E_F_G
و البته اگه قراره باشه برم داخل فیک یا یک حضوری داشته باشم، قطعا صحنه آخر رو انتخاب میکنم و یک چک محکم به تهیونگ میزنم! آخه ای بگم خدا چیکارت بکنه! درکش میکنم یا به عبارتی دیگر حق میدم که نخواد جایی که دوست ندارم بمونه، ولی... آخه عنتر تو یونگی رو داری! (از عواقب فشار خوردن سر فیک است!) و البته اینکه سر این فیک بیشتر از بعد دوازدهم زجه یا ضجه که آخرم نفهمیدم، کدومشه، زدم! یعنی الان اگه بگن شاهکار رو چطور میشه توصیف کرد، رمان تو رو میارم! والین پنجاه و دو هرتزی!... بقیه رو نمیدونم، ولی این فیک یکی از همونهایی که تا عمق وجود درکش کردم. میخوام یک مثال بگم منظورم بهتر برسه، ولی چیزی به ذهنم نمیرسه! دقیقا جزو همون هاست که میخوام تا زمانی که یادم هست تو عمق وجودم داشته باشمش... و فهمیدم که من یکی وحشت ناک یک تیکه از وجود خودم رو داخل این فیک، پیش تهیونگ جا گذاشتم!
•
Reply