Part 05

489 116 51
                                    

جیمین با نگهبان وارد سالن پادشاه و ملکه پاییز شد.

استرس گرفته بود ولی باید اینکارو انجام میداد... بخاطر یونگی!

احترام گذاشت و گفت:«عالیجناب... مـ.من باید... چیزی رو بهتون بگم»

پادشاه با بی حوصلگی گفت:«سریع باش»

جیمین:«میـ.میشه مرز بین فـ.فصول رو بردارین؟»

پادشاه نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:«امکان نداره!»

جیمین یه قدم نزدیک تر رفت و بدون توجه به اینکه جلو پادشاهه داد زد:«یعنی چی؟ آخه چرا؟ چرا باید بین پریا مرز باشه؟»

ملکه:«آقای پارک. این مرزا رو ما نذشتیم! پادشاه ارشد* قبلی گذاشته. البته اگر هم میتونستیم مرز رو از بین ببریم نمیبردیم! حتما پادشاه ارشد سابق دلیلی داشته که مرز گذاشته»

پادشاه ارشد* : پادشاهی که بر همه فصول نظاره گره

اشک تو چشمای جیمین جمع شد ولی گریه نکرد و سریع از اونجا خارج شد.

--

لباسای لازمو از تو کمدش برداشت و پوشید.

کلاهشو رو سرش گذاشت و به سمتی پرواز کرد.

--

4 ساعت میشد که بی وقفه داشت پرواز میکرد.

بالهاش خسته شده بود ولی به قول خودش الان واسه تسلیم شدن زوده!

به منطقه بارونی دور مرکز فصول رسید.

اگه از اون منطقه بارونی میگذشت میتونست قصر مرکزی که پادشاهش بر تمامی فصول حکومت میکرد رو ببینه.

بالهاش تو بارون خیس میشدن و نمیتونست پرواز کنه؛ پس رو زمین رفت و راه رفت و وارد منطقه بارونی شد.

بارون با شدت به بدنش برخورد میکرد و حس میکرد که انگار دارن شلاقش میزنن... ولی بخاطر یونگی ادامه داد.

بعد از نیم ساعت زیر بارون راه رفتن از منطقه بارونی بیرون رفت.

بدنش کاملا خیس بود و از سرما میلرزید ولی باید پادشاه ارشد رو میدید.

از بین سبزه های بلند گذشت.

تا اینکه بالاخره قصر باشکوهی که با نشانه های هر 4 فصل تزیین شده بود رو دید.

لبخندی زد و به طرف قصر دوید.

بخاطر راه رفتن زیاد پاهاش درد میکرد ولی اصلا ذره ای براش اهمیت نداشت.

خواست به طرف داخل قصر بدوه که نگهبانا با گرفتن نیزه هاشون به صورت ضربه دری مانعش شدن.

جیمین:«باید پادشاهو ببینم!»

نگهبانی که سمت چپ بود گفت:«نامه ورود!»

Sunk in the fallWhere stories live. Discover now