تاعو وقتی کالاسکه ی سلطنتی رو دید شوکه شد... انتظار نداشت انقدر زود سراغش بیان اما وقتی یاد کریستین افتاد... از تعجبش کم شد...
خب...
انگار اون واقعا عجله داشت که از خطر لو رفتن کاری که کرده کم کنه!پس خیلی زود کلاه گیسی که کریستین براش خریده بود رو پوشید و در رو باز کرد...
چند تا خدمتکار تاعو رو سوار کالاسکه کردند و اونو به قصر بردند و بلافاصله اونو به طرف حمام راهنمایی کردند...
اوه ...
عمرا تاعو میذاشت اون خدمتکارا بهش دست بزنن و ماجرای کلاه گیس لو بره ....پس خودش حمام رفت و به سختی خدمتکار ها رو بیرون کرد...
وقتی بیرون اومد... لباس های مخصوصش رو اوردند و تنش کردند...
و از اون لحظه اموزش های تاعو زیر نظر سر خدمتکار شروع شد...#
تاعو آخر هر روز به قدری خسته بود که حتی نای بلند شدن از جاش و حتی قدم زدن ساده رو نداشت...
چرا؟تمرین های ملکه شدن اصلا آسون نبودند...
اون باید چیز های زیادی راجب مملکت یاد میگرفت...به طور مثال
اسم تک تک وزیر ها... پست هاشون ...
درست حرف زدن و راه رفتن...
و خیلی چیز های دیگه...به علاوه...
سنگینی کلاه گیسش روی سرش... باعث میشد سر درد بگیره...مخصوصا اینکه صبح ها حالت تهوع داشت اما باید وانمود میکرد که کاملا خوبه!
این چیزها...
فقط خیلی...خیلی انرژی میگرفتند...
برای همین سر ساعت نه شب از خستگی بیهوش میشد...
ولی خب اونقدر انرژی داشت که هرشب کریستین رو نفرین کنه...اگه به خاطر اون نبود... الان داشت توی ارامش استراحت میکرد...
شاید حتی الان شغلش براش اسون تر شده بود کسی چه میدونست...
فقط امیدوار بود همه چیز بعد از تولد بچه ش بهتر بشه و بلاخره... بتونه یه زندگی عادی و اروم داشته باشه...
امیدوار بود...#
از وقتی که تهیونگ شنیده بود که به زودی قراره یه عروس تازه وارد قصر بشه... یه جورایی خوشحال بود...
اون به خانواده ی پرجمعیت و پر سروصدا عادت داشت...
از وقتی که بچه بود ... وقتی مادرش و همسر های عمو هاش رو میدید که چطور با هم کنار میان و همه مثل یه خانواده ی بزرگ با هم رفتار میکنند...
نمیتونست صبر کنه تا همچین چیزی رو هم خودش توی خانواده ی همسرش تجربه کنه...
با فکر کردن به این چیز ها پوزخندی زد...البته...
هیچ وقت فکر نمیکرد همسر اینده ش کسی غیر از زی هائو باشه... و هیچ وقت هم فکر نمیکرد انقدر از خونه و خانواده ش دور بشه...
اما خب... درهرحال... کاری نمیشد راجب این موضوع کرد نه؟
پس فعلا فقط باید امیدوار میبود که این عروس جدید بتونه دوست خوبی براش باشه...شاید بتونه کمکش کنه تا از این تنهایی دربیاد...
#
کریستین هم مثل تاعو باید کلاس هایی رو میگذروند...
اما معلم کریستین برخلاف تاعو خدمتکار ها نبودند... بلکه پدرش بود...پادشاه باید برای کریستین مسائل زیادی رو توضیح میداد...
البته نه به عنوان یه پادشاه... بلکه به عنوان یه پدر!
چیز هایی که کریستین هیچ وقت فکرشم نمیکرد پدرش یک روز بهش یاد بده...پادشاه تمام عمرش فکر میکرد که کریستین پسر سر به زیریه... و مطابق قوانین کشورشون کاری به کار دختر ها و خب...پسر ها نداره...
و حالا اون میخواست تمام این چیز ها رو به کریستین یاد بده که توی زندگی مشترکش با همسرش دچار مشکلات نشه...
و کریستین واقعا از این حرف ها موذب بود اما نمیتونست به پدرش بگه این چیز ها رو خودم بلدم پس ناچار بود با صورت سرخ شده تمامش رو از صفر مرور کنه!
#
جونگ کوک اهی کشید و کتاب رو بست و کنار گذاشت...
تمام عمرش... اون یه خوره ی تکنولوژی های جدید بود و تمام تلاشش رو میکرد که چیز های به دردبخور برای مردمش بسازه...پس هیچ وقت هیچ مطالعه ای درمورد عشق نداشت...
ولی حالا که میخواست قلب تهیونگ رو به دست بیاره و کاری میکرد که تهیونگ...اون عشق سابقش رو توی ندرلند فراموش کنه... باید راجب عشق مطالعه میکرد...
خوب... از نتیجه راضی بود...
کلی روش جدید یاد گرفته بود که روی کارکتر های این ناول ها جواب داده بودند پس شاید... روی تهیونگ هم جواب میداد...و به نظر می اومد ایده ی یه شاخه گل هرشب روی بالش تهیونگ اونو یکم تحت تاثیر قرار داده...
چون تهیونگ دوباره مثل قبل از اون دعوای احمقانه شون رفتار میکنه...
تصمیمش رو گرفته بود...اگه تهیونگ رو میخواست به هیچ وجه نباید بهش فشار می اورد!
و به هیچ وجه نباید اونو یاد عشق قبلیش مینداخت!
به هیچ وجه!پس... چند تا از خدمتکار های وافادارش رو مخفیانه به ندرلند فرستاده بود تا راجب عشق اول تهیونگ... رفتار ها و علایق و همه چیزش تحقیق کنند...
باید همه چیز رو راجبش یاد میگرفت!همه چیز رو تا بتونه تهیونگ رو تحت تاثیر قرار بده و بتونه عشق بهتری براش از اون عشق اول باشه!
البته که تهیونگ تایید نکرده بود که واقعا تو ندرلند یه معشوقه داشته پس...
اگه نداشت که چه بهتر نه؟برای همین یکی از اون خدمتکار ها مامور بود تا تمام نکات مورد علاقه تهیونگو پیدا کنه...
و البته بفهمه چرا تهیونگ وادار به ازدواج شده!جونگ کوک نمیخواست بذاره اب توی دل همسرش تکون بخوره...پس باید همه چیز رو خوب پیش میبرد...
همونطوری که چیز ها توی یه رمان عاشقانه پیش میرفتند...