Part 10

183 29 9
                                    

ظاهرا همهٔ مهمونا اومده بودن...چیزیم تا شروع مراسم نمونده بود...ولی دلهره و نگرانی تائو تمومی نداشت...لبهاشو بخاطر استرس و ترسی که داشت مدام میگزید و کف دستای عرق کردشو پاک میکرد.
میدونست چند لحظه دیگه ییفان هیونگ باید همراه ماریا به جایگاه بیاد...ولی...
معطل نکرد و به بهونه ای از روی صندلیش بلند شد و سمت دیگه ای از سالن پا تند کرد...اون باید قبل از هرچیزی ییفان هیونگ و میدید...باید تا وقتی که زمان کافی هست،جلوی اتفاقات بد و میگرفت.
شاید این تنها کمکی بود که اون میتونست درحق ماریا و مخصوصا ییفان بکنه.
سریعا وارد راهرویی شد که انتهاش اتاقی بود و مسلما ییفان هیونگ اونجا حضور داشت...مسیر باقی موندرو دوید و نفس زنان وارد شد...
حضورش توجه و اخم ییفان و به همراه داشت:
_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

تائو به سختی آب دهنشو پایین فرستاد و مردد سمت ییفان قدم برداشت:
_باید باهاتون صحبت کنم!.

اخم ییفان غلیظ تر شد و دوباره نگاهشو به پله های مقابلش داد:
_چه صحبتی؟؟؟خودتم میدونی چی داری میگی؟...برو بیرون...نمیخوام مراسمم بخاطر تو تاخیری داشته باشه.

منتظر همچین واکنشی از جانب ییفان هیونگ بود. پس دلیلی نداشت تعجبی کنه....بازهم قدمی به جلو برداشت و درست پشت سرش قرار گرفت:
_اگه نگران مراسمتونین پس بهتره اینجا صبر نکنین.

با حرفی که زد،ییفان عصبی تر از قبل سمتش چرخید و تو چشمای لرزونش دقیق شد...اما تائو بهش فرصت حرف زدن نداد و ادامه حرفاشو زد:
_ماریا اینجا نیست...اگه بخواین همینجا منتظرش بمونین بی فایدس،چون اون رفته.

ییفان درحالیکه حرفای پسر مقابلشو آنالیز میکرد،یقشو تو دستش فشرد:
_این چرت و پرتا چیه برا خودت میگی؟...نکنه دلت میخواد بمیری؟

بخاطر برخورد تند پسر مغرور،سری از رو تاسف تکون داد و با همون پوزیشن که یقه کتش تو دستش اسیر بود،کاغذی از جیبش بیرون آورد:
_این و ماریا بهم داده...ازم خواست تا آخر امشب بهت چیزی نگم و نشونت ندم...(نگاهشو پایین داد)...ولی هرکاری کردم نتونستم ازین بیشتر صبر کنم و چیزی نگم...(صداشو کمی بالا برد)...باید بری دنبالش،هر لحظه ممکنه سوار هواپیما بشه و اینجا رو ترک کنه.

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

حال الانشو نمیفهمید...تنها صدای تائو تو سرش اکو میشد و متن اون کاغذ مدام جلوی چشماش میومد.
ماریا رفته بود...این چیزی بود که از متن اون کاغذ میفهمید...ولی برای چی؟؟؟چطور میتونست به همین راحتیا جشن نامزدیشونو خراب کنه؟؟؟اون همچین حقی نداشت.
ییفان عصبی بود و ترس عجیبی داشت...ترس از دست دادن ماریا برای همیشه...وقتی پله هارو به بالا طی کرد و متوجه جای خالی ماریا شد،فهمید که واقعا حق با تائو بوده.
بی شک اگه تا آخر عمرش همونجا پایین پله ها منتظر میموند،هیچوقت ماریا نمیومد.
سراسیمه و با آشفتگیی که از سر و روش میبارید،دوباره پایین دوید و به تائو غرید:
_راه بیفت...باید قبل از اینکه کسی متوجه این فاجعه بشه،جلوشو بگیرم...

Regrets 💔پشیمانی Where stories live. Discover now