نتیجه امتحانم افتضاح شد.
فرصت های بزرگ و پول زیادی رو از دست دادم.
توی مصاحبه های کاریم رد شدم.
مبتلا به نوعی کهیر به نام آنژیودام شدم که میگن ممکنه باعث شوک و خفگی بشه.
میتونه بدترم بشه.
من قصد بدی ندارم.
تمام تلاشمو کردم.
اما تهش هیچی که به دست نیاوردم هیچ، بلکه خیلی چیزا رو هم از دست دادم.
مدت خیلی زیادیه همه جوره دارم اذیت میشم.
از روزی که تصمیم گرفتم دنبال مهاجرت باشم حتی یه روز خوش هم تو زندگیم ندیدم.
میگن قسمت نیست.
ولی من برای قبول کردن این حرف خیلی ضعیفم.
برای همینم افتادم روی دنده لج.
دکتر نمیرم
ادامه میدم
کوتاه نمیام
اون خدایی که میگه قسمت نیست به دل بنده هاش تاحالا فکر کرده؟
تا حالا فکر کرده آدماش توی هر قدم وقتی میپرسن چرا درد میکشم منتظر جوابن؟
همه میگن درست میشه
کی قراره درستش کنه؟
همونی که داره خرابش میکنه؟
فقط باید کوتاه بیام و بذارم کاریو کنه که میخواد؟
دردناکه
اگه یه نفر دگ بگه درست میشه میکشمش
ادما وقت شکست باید دلشون به چی قرص باشه؟
به اینکه تهش میشه؟
من سعی کردم با تقدیرم با افسردگی با تنهایی با تمام حس های گوهی که داشتم بجنگم و تمام این مدت تلاش کردم و حالا ببین چی نصیبم شده
کوهی از شکست
تو دوس داری من متوقف شم؟
چجوری به همه بگم زندگی کنین وقتی حتی خودمم دیگه باور ندارم بهت؟
حس میکنم زورت فقط به ما بیچاره ها میرسه
اصلا حالیت هست اینایی که نابود میکنی آرزوهای ی نفره؟
میفهمی حکمت هات به قیمت خودکشی آدمهایی که خلقشون کردی تموم میشه؟
خدای بزرگ
خدای خوب
خدای خیلی خفن
اصلا حالیته چقد خودخواهی؟
یه عالمه مهره ساختی ریختی تو صفحه شطرنج
باب دلت تکونشون میدی
هر جا لازمه قربانیشون میکنی
زندگی ماها برات بازیه؟
چقد تو خودخواهی
دلیلی برای برگشتن ندارم ولی واقعا دوس دارم انقد ادامه میدی تا به کشتنم برسی یا نه
چون این روزا حس میکنم وسط زمینت اضافی کردیم
جای اون خوشبختای نور چشمیتو تنگ کردیم
اونایی ک اختلاس گرن
اونایی که از کشتن بقیه زندگی برای خودشون میخرن
کم کم دارم فکر میکنم دروغ گفتن
تو اونا رو دوس داری
چون شبیه خود واقعیتن
YOU ARE READING
Blue Night radio
Fanfictionچیشد که جای امید دادن به شما دارم یادداشت های قبل مرگ مینویسم؟ خوندن قدیمی ترین یادداشت هام بهم این حس رو میده که دارم خاطرات یه دختر مرده رو ورق میزنم