14

83 24 0
                                    

بن دستش را روی صورتش گذاشت و گفت: برایت .... این خطرناکه.

برایت برگه هایش را روی میز پرت کرد: چیکار کنم؟!

بن نفس عمیقی کشید و کمی فکر کرد. بعد شروع به حرف زدن کرد: خب .... اول اینکه-

صدای زد و خورد از بیرون اتاق سر هر دو را به طرف در چرخاند. برایت تفنگش را برداشت و بن چوب بیسبالش را. و بعد هردو باهم از اتاق بیرون زدند.

پاول وسط سالن روی زمین میخ شده بود. وین بازوی پاول را پشت سرش نگه داشته بود و با زانو روی کمرش بود تا تکان نخورد. بن داد کشید: اینجا چه خبره؟!

وین موهایش را از توی صورتش فوت کرد و گفت: رفیقتون کنترلش خرابه.

بن به برایت نگاه کرد. برایت خندید و تفنگش را غلاف کرد. آرام جلو رفت و دستش را روی شانه وین گذاشت: ببخشید. بچه ها بهش عادت کردن.

وین پاول را ول کرد و قدمی عقب آمد. پاول نشست و درحالی که بازویش را میچرخاند گفت: پسر سرعت عکس العملش دیوانه وار بود!

برایت محکم پس کله ی پاول کوبید. بعد که دید خنک نشده رو به بن کرد و دستش را به سمت چوب بیسبالش دراز کرد: بدش من.

پاول بلند شد تا فرار کند ولی بن یقه ی لباسش را چسبید و برایت ضربه ی نسبتا محکمی به شکم پاول کوبید: به وین ..

چوب را بلند کرد و دوباره کوبید: دست نزن!

پاول در خودش جمع شد و سرش را تکان داد. برایت چوب بن را به او پس داد و درحالی که به اتاقش برمیگشت، لبخندی به وین زد.

**********

مارک و پرت تقریباً غزل خداحافظی را خوانده بودند. لی بعد از شنیدن خبر گم شدن محبوب ترین عضو تیمش در سکوت ترسناکی به آن‌ها زل زده بود.

پرت آب دهانش را قورت داد. مارک نگاه ترسیده اش را به میز لی دوخته بود. لی بالاخره دهان باز کرد: چقد طول می‌کشه پیداش کنید؟

پرت نگاهی به مارک کرد. این سوال نبود! دستور بود. مارک با تردید گفت: ما چیزی در مورد کسی که گرفتتش نمی‌دونیم. نمی‌دونم چقد...

قبل از اینکه جمله اش تمام شود لی با صدای آرامی گفت: برید بیرون.

مارک و پرت لحظه‌ای تعلل کردند که لی داد زد: گفتم گورتونو گم کنید به درد نخورا!

مارک دست پرت را کشید و به سرعت از اتاق لی خارج شدند. لی دست مشت شده اش را روی میز کوبید. نانون نقطه ضعفش بود. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود. تقریباً مطمئن بود کار همان بچه ی تازه وارد است. زیر لب گفت: شاید از محموله ام بگذرم برایت! ولی از نانون نمی‌گذرم.

**********

آف گیلاس مشروبش را روی میز اتاقش گذاشت. تا کاناپه رفت و سمت راستش نشست. چشم هایش را بست و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. رفتن وین حسابی بهمش ریخته بود. یک ماه بود که وین را ندیده بود. این اواخر پسر کوچکش را هم زیاد ندیده بود.

- دلت براش تنگ شده؟

انقدر غرق فکر بود که متوجه نشد گان کی کنارش نشسته.
آف جواب داد: برای جفتشون.

گان هم دست کمی از آف نداشت. چیمون از روز رفتن وین درگیر پیدا کردنش بود و کمتر می‌رسید کنار آف و گان باشد. آن‌ها هم به عنوان رؤسای خاندان کارهای خودشان را داشتند. گان آمد چیزی بگوید که صدای در وادار به سکوتش کرد.

- چیمونم!

آف لبخندی زد: بیا تو.

چیمون روبرویشان نشست و با لبخند نگاهشان کرد.
آف پرسید: چیزی شده؟

چیمون نیشخند زد: گفتم دلتون برام تنگ شده بیام روی ماهمو ببینید.

گان خندید و آف کوسن را سمت چیمون پرت کرد. چیمون کوسن را روی هوا گرفت: بابا! این حرکات برای رئیس خاندان زشت نیست؟

آف دستش را سمت جیبش برد و نیشخند زد: چیزای دیگه هم برا پرت کردن دارما!

چیمون که می‌دانست پدرش هم مثل خودش همیشه چاقو در جیب دارد دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد. گان به جدال پدر و پسر لبخند زد. اگر وین آن‌جا بود سرش را متأسف برای هر دویشان تکان می‌داد. سکوتی بینشان شکل گرفت و هر سه نفر می‌دانستند سکوت جای خالی واژه ها نیست، جای خالی وین است.

2:18 A.M.Where stories live. Discover now