تـکـاپـوی داشـتـن|۳۱

1.5K 451 675
                                    

Song: Mr. LoverMan by Ricky Montgomery

سلام.
من دوباره اینجام :)

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____

نیم ساعتی میشه که رایان روی کاناپه‌ی مقابل لیام نشسته. به عصاش تکیه داده و منتظره تا لیامی که نشسته به خواب رفته، بیدار بشه. هوا هنوز کاملا روشن نشده و پرده‌های کشیده شده هم سالن رو تاریک‌تر کرده.

صدای ضربه زدن‌های پیاپی به چیزی شنیده میشه. رایان از روی مبل بلند میشه و به سمت پنجره میره. پرده رو کنار می‌زنه و پسری رو توی مسیرِ بینِ آفتاب‌گردون‌ها می‌بینه. ملحفه‌ای روی دوششه و با چوب بلندی توی دستش به تنه‌ی نحیفِ آفتابگردون‌های جوون ضربه میزنه و از کنارشون عبور می‌کنه. انگار که خواب و بیداره.

در رو باز می‌کنه و تا لبه‌ی بالکن میره "زین" صداش می‌زنه و منتظر بهش چشم می‌دوزه. وقتی که سرش رو بالا می‌گیره، رایان متوجه پانسمان روی گونه‌ش میشه.

لبخندی به روی رایان میزنه و میگه "زود بیدار شدی پیرمرد" چوب رو روی زمین رها می‌کنه و به سمت بالکن قدم برمی‌داره درحالی که ملحفه رو بیشتر دور خودش می‌پیچه.

"چه بلایی سر صورتت اومده؟" رایان با نگرانی می‌پرسه.

زین که حالا دیگه به بالکن رسیده، لبه‌ی آخرین پله می‌شینه و میگه "چیز مهمی نیست، نگران نباش"

رایان از کنار نرده‌ها عبور می‌کنه و روی اولین پله، درست بالای سر زین می‌شینه "تو هم نتونستی بخوابی؟" و به خورشیدی که کم کم بالا میاد و تاریکی‌ای که بلعیده میشه نگاه می‌کنه.

"از خواب دیدن فرار می‌کنم" زین به آرومی زمزمه می‌کنه. سرش رو به نرده‌ی کنار پله‌ها تکیه میده، به آرومی چشم‌هاش رو می‌بنده و در همون حال میگه "من امشب برمی‌گردم رایان"

"به کجا؟" اما با باز شدن در سوال رایان بی‌جواب می‌مونه. هردو به سمت در سر می‌چرخونن و لیام رو با چشم‌های پف‌ کرده و موهای آشفته می‌بینن. زین به سرعت رو برمی‌گردونه و رایان به لیام صبح بخیر میگه.

"ساعت چنده؟" لیام از رایان می‌پرسه درحالی که دستی به موهاش می‌کشه و با چشم‌هاش زین رو که از روی پله بلند میشه و با لحاف دورش به سمت حیاط پشتی میره دنبال می‌کنه.

رایان به کنار خودش اشاره می‌کنه و میگه "هنوز هفت نشده" و لیام به آرومی کنار رایان می‌شینه.

"اون کجا بود؟" لیام دست‌هاش رو توی هم قفل می‌کنه و از رایان می‌پرسه.

"منم همین سوال رو از تو داشتم"

_____

"بذار کمکت کنم" لویی به سمت لیامی که به تنهایی بار گل‌ها رو خالی می‌کنه میره و ریسه‌های گل رو بیرون میاره. راننده به نرده‌ها تکیه داده و مشغول صحبت با تلفنه. لیام دوتا سبد دیگه رو هم به سمت میز و صندلی‌هایی که تازه چیده شدن می‌بره و وقتی برمی‌گرده، لویی تقریبا تمام گل‌ها رو بیرون آورده "دوست‌پسرت کجاست؟"

POETLESS CITY | شهـرِ بـی‌شاعـرWhere stories live. Discover now