در تکاپو برای نجات

166 51 54
                                    

-بیا، باید بریم.

نگهبانی که قفل در آهنی سلول زین رو باز میکرد، گفت و منتظر ایستاد تا زین جلو بیاد و دست‌هاش رو ببنده.

پسرِ زندانی، نفس عمیقی کشید و از فضای کتاب تلماسه، جایی که فیض روثا مشغول از پا آوردن یه گلادیاتور بود، بیرون کشیده شد.
تکه پارچه‌ای رو-که از لباسش کنده بود تا ازش به عنوان نشانگر کتاب استفاده کنه- بین صفحات پانصد و چهل و پانصد و چهل و یکِ کتاب گذاشت و از جا بلند شد. با رها کردن کتاب روی تختش، به سمت نگهبان‌ها رفت و دست‌هاش رو جلو برد تا باز هم اسیر دستبندهای فلزی که با زنجیری نه چندان بلند به هم وصل شده بودن، بشن.

دقایقی بعد، داخل اتاقی که محل ملاقاتش با روانکاو تازه‌ش بود، روی صندلی نشست و اجازه داد نگهبان، زنجیر بین دستبندهاش رو به میله‌ی نیم دایره‌ای شکل وسط میز ببنده تا هر چه بیشتر حرکات پسر رو محدود کنه.

فرانک قدم به اتاق گذاشت و با لبخندی کمرنگ به زین سلام کرد و متقابلاً جوابی سرد و خشک از پسر دریافت کرد.

-خب...

مرد زمزمه کرد وقتی روی صندلی مقابل زین جا گرفت.

-کتاب چطوره؟ تا کجاها پیش رفتی؟

سر صحبت رو باز کرد و با نگاهش زین رو زیر نظر گرفت.

-خوبه. تقریباً پونصد صفحه‌ش رو خوندم.

شانه‌ای بالا انداخت.

ابروهای فرانک در متعجب‌ترین حالت ممکن، تا انتها بالا رفتن.

-نمیدونستم انقدر بهش نیاز داشتی که توی دو روز، عملا سه چهارم کتاب رو بخونی!

-بیخیال! تو هم اگر توی یه سلول داغون و چندین متر زیر زمین بودی، حتی شاید تا الان کتاب رو دو بار خونده بودی.

زین در جواب فرانک گفت و نگاه عصبیش رو از روانکاوش گرفت.

-هر چند که من...

پسر حرفش رو خورد و سکوت کرد و متعاقباً واکنشی از سمت فرانک دریافت کرد:

-خب؟ هر چند که چی؟

لحنش درست مثل صورتش، خالی از هر شکلی از احساس بود.

-وقتی ادامه‌ش ندادم یعنی نمیخواستم چیزی بگم.

پرخاش کرد و کمی روی صندلیش جا به جا شد.

فرانک سری تکون داد و به زین چشم دوخت.

-میدونی، من معمولاً این کار رو نمیکنم چون خلاف قوانین کاریمه، اما...خواسته یا ناخواسته چیزی رو فهمیدم که میخوام در موردش ازت سوالی بپرسم.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now