Six wings

967 266 26
                                    

وقتی دوباره همسر سانگ کیو رو ملاقات کرد، یازده سالش بود. هوسوک متوجه شده بود که رفتار پدر و مادرش تغییر کرده، اما به همین‌که کنارشون باشه راضی بود. اینم می‌دونست که بیشتر از قبل الکل می‌نوشن و خونه نیستن، ولی نمی‌خواست مزاحم استراحت کردنشون بشه. به هر حال مراقب کردن از بچه قرار نبود آسون باشه.

وقتی خونه تنها بود، جورا به خونه شون اومد و هوسوک درو براش باز کرد. زن سورپرایز شد که اون موقع شب، یه بچه یازده ساله توی خونه تنهاس. تصمیم گرفت تا اومدن پدر و مادرش، از پسر مراقبت کنه.نگرانش شده بود.

"هوسوک خوشحالم دوباره می‌بینمت. حسابی بزرگ شدی!" و تو موهای نرمش دست کشید، "بگو ببینم، پدر و مادرت کجان؟"

"نمیدونم کجا رفتن. وقتی بیدار شدم خونه نبودن." ادامه داد، "براتون چای بیارم؟" کم پیش میومد که مهمون داشته باشن ولی اونقدر بزرگ شده بود که از پس یه مهمون بر بیاد.

رفت آشپزخونه و زیر کتری ارزونی که مادرش از بازار خریده بود و روشن کرد. دوتا فنجون آماده کرد و دو نوع چایی که داشتن رو به زن نشون داد تا انتخاب‌ کنه. با اشاره جورا به بسته اول، چای رو دم گذاشت و بعد آماده شدنش به سمت زن گرفت.

"ممنون، انتظار نداشتم انقد کار بلد باشی." و با افتخار بهش نگاه کرد،
"از سانگ کیو شنیدم دوست داری تو دانشگاه من درس بخونی، درسته؟"

"بله!" با هیجان ادامه داد، "هرکاری لازم باشه می‌کنم که به اون دانشگاه برم. بعد فارغ‌التحصیلیم، میتونم یه کار خوب داشته باشم و به خانواده ام کمک کنم."

با لبخند گفت، "تو پسر آینده‌نگری هستی هوسوک. حتما یه جا برات نگه می‌دارم"

"لازم نیست. خودم درس میخونم و آزمون ورودی میدم." با لبخند ادامه داد، "شما آدم خیلی خوبی هستین، ممنون از کمکتون."

با همدیگه حرف زدن و خندیدن. هوسوک با اشتیاق به حرف های جورا درباره زندگیش گوش میکرد. اون زن باهوشی بود، به مردم کمک میکرد و با سخت‌کوشیش به اهدافش می‌رسید. هوسوک تصمیم گرفت جورا رو الگوی خودش قرار بده.

همه چیز تا قبل اومدن پدر و مادرش خوب بود. یک ساعت بعد، اومدن خونه و با دیدن جورا سورپرایز شدن. به نظر نمیومد که از دیدنش خوشحال شده باشن.

پدر هوسوک عصبانی شد، "اون اینجا چیکار می‌کنه؟ بهت گفتم غریبه هارو راه نده!" جورا تعجب کرد و به بچه نگاه کرد.

"تقصیر اون نیست." سعی کرد ازش دفاع کنه، "اومدم اینجا با شما حرف بزنم ولی خونه نبودید. برای همین تصمیم گرفتم تو این مدت مراقب پسرتون باشم."

جلوی هوسوک ایستاد. اگه قرار بود کسی سرزنش بشه اون خودش بود، نه هوسوک. فکر نمی‌کرد کار بدی کرده باشه.

"از خونه مون برو بیرون. زودباش!" و با تهدید به در اشاره کرد. جورا برای بار آخر به پسر بچه یازده ساله نگاه کرد و رفت.
"توام باید تنبیه بشی، پسر احمق."

........................................................................

نویسنده خیلی فلش‌بک میزنه😑
منم مثل شما نمیدونم چه بلایی سر تهیونگ اومده 🥺
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو 💜

Bad boy angel | sopeWhere stories live. Discover now