"دیانا"
سریع از ماشین پلیس پیاده شدم و با یه ماشین خودم رو به بیمارستان رسوندم.اونجا هم یه سری پلیس بودن.از دکتر هری و اون یکی مرده درباره ی وضعیتی که الان دارن پرسیدم...دکتر هری گفت که اون خوشبختانه فقط سرش شکسته و عملش کردن.الان هم بخاطر ضربه ای که به سرش وارد شده توی ccu هست!اون مرده هم که این بلا رو سر هری اورده حالش اصلا خوب نیست و توی کماست!
یکمی دلم به حالش سوخت آخه هنوز خیلی جوونه...ولی وقتی به هری که روی تخت خوابیده و این همه دستگاه بهش وصله نگاه میکنم میبینم سخت در اشتباهم که دلم برای همچین موجودی سوخته و من فکر نکنم به نفعمه کلا!!!
چند دقیقه که گذشت همینطور از پشت شیشه داشتم به هری نگاه میکردم که دستی رو روی شونه م احساس کردم...سارینا بود!
_سارینا؟
سارینا_دیانا!
محکم بغلش کردم,همینطور توی بغلش یهو چشمم به زین افتاد که پشت سر سارینا یکی از دستاش به دست یه سرباز دستبند شده بود.دلم برای اونم خیلی سوخت,از بغل سارینا بیرون رفتم و به طرف زین رفتم:
_زین؟
زین_حالش چطوره دیانا؟
الان دقیقا نمیدونستم که منظور زین کی بود؟هری یا اون مرده؟ولی الان دلداری دادن به زین مهمتره.دستام رو انداختم دور گردنش و بغلش کردم.اونم با اون دستش که آزاد بود بغلم کرد...سریع از بغلش اومدم بیرون و برگشتم به سمت سارینا
_راستی چجوری زین رو اوردن اینجا؟اونطور که من میدونم اون الان باید تپی بازداشتگاه باشه.
سارینا_درسته اما خود زین این رو میخواست,دلش اصلا آروم نداشت.انقدر به پلیسا گفت که نگران هری و اون مرده ست که اونا هم قبول کردن و اومدیم بیمارستان.خب حالا حالش چطوره؟یعنی حالشون؟...
"سارینا"
دیانا سرش رو انداخت پایین,از جوابی که شنیدم واقعا نتونستم خودم رو روی پاهام کنترل کنم و پرت شدم روی یکی از صندلی های توی راهرو!زین هم دستش رو کوبید روی پیشونیش و چشماش رو بست!
_ی... یعنی اصلا بهش امیدی نیست؟؟؟
دیانا_خب... کماست دیگه... باید خیلی براش دعا کنیم.
_واااای...
همون لحظه یاد هری افتادم...
_اوه راستی هری چطوره؟؟؟
یه لبخند کوچیکی روی لب دیانا نشست و این باعث خوشحالیم شد.
دیانا_توی ccu ه... خوب میشه!
_معلومه که خوب میشه
و یه لبخند آرامش بخش بهش زدم!
YOU ARE READING
Don't let me go [persian fanfiction_ by bahar!]
Fanfictionتنهام نذار... تنهام نذار... تنهام نذار که از تنهایی خوابیدن خسته شدم.