بکهیون تو یه سیل عظیمی از دلهره و تردید به سر میبرد. کی فکرشو میکرد دو روز انقدر طولانی باشه. دو روز تبدیل به میلیون ها ثانیه و لحظه شده بود که بک رو عمیقا تو خودش میبلعید و نمیتونست زیر حجم زیاد افکار نفس بکشه. گاهی نگرانی انقدر بهش فشار میاورد که هرجا بود، فقط چند لحظه مینشست و تو خودش مچاله میشد. فقط چند لحظه نفس میکشید و حرکت شوراب پر احساسات منفی رو تو سر و بدنش حس میکرد.
شماره دوستاش رو به یول داده بود و میدید گاهی وقتا پسر عزیزش با جدیت پای گوشیشه و با اونا حرف میزنه. این باعث میشد بکهیون سوزش و سنگینی تهوع اوری رو توی قلبش حس کنه. چان بهش نمیگفت داره چیکار میکنه و این حالش رو بدتر میکرد. میگفت از مکانیکی هم بیرون اومده و دیگه اونجا کار نمیکنه.
اما باز هم بیشتر اوقات بیرون از خونه بود. این دو روز به اندازه ی دو سال گذشته بود. از لوئیس خبری نبود. انگار اصلا برای دیدن بک نیامده بود و کاری بهش نداشت. این پسر کوچیکتر رو دلگرم میکرد. هرچند وقتی میخواست از خونه بیرون بره، تموم بدنش رعشه میگرفت و تا مطب روانپزشک یا اداره ی پلیس، خیس عرق میشد که نکنه لوئیس بخواد ناگهانی بیاد و سد راهش بشه.
وقتایی که هم بک و هم چان خونه بودن، بهترین بخش روز بود. یول همونطور که با تلفنش حرف میزد یا باقی کارهاش رو انجام میداد، یه دستش رو تو موهای بک میبرد و نازش میکرد. اونوقت همه چیز تو هاله ای از فراموشی فرو میرفت و هیون زیر نوازش های یول خمار میشد.
چان گاهی میبوسیدش و چند مارک کوچیک رو تنش میذاشت. اونا همیشه همراه هیون بودن و از لمسشون حس خوبی میگرفت.
_پس میخوای از سئول بری؟
صدای روانپزشک بود. هیون اروم سر تکون داد. نمیدونست کجا. اما چان پیشش بود. پس اهمیتی نداشت.
_این تغییر میتونه برات هم خوب باشه، هم بد. میدونی که باید یه مدت استرس نداشته باشی تا دوباره سمت سیگار و مخدر نری. دوستت گفت دوباره پنیک داشتی.
بکهیون بازهم سر تکون داد. تو این اتاق حس بدی نداشت. مبل راحتیش زیادی نرمه و بک میتونه روش وا بره. اما هنوز مضطربه و نمیتونه افکارش رو مرتب کنه:
"میترسم. من...خیلی میترسم. که همه چی خراب شه. که از دستش بدم."
اون حتی میترسید بگه دوست دختر خیالیش درواقع همون پسر قد بلند اون بیرونه. فقط دروغ گفته بود اون دختره تا بعدا بابت گی بودن تو کره براش دردسر نشه. هرچند به نظر نمیومد کسی چندان کاری به کارش داشته باشه. بخصوص دکتر که مرد خوبی بود. اما بکهیون مدتیه که قدرت ریسکش رو از دست داده.
_چیز جدیدی پیش امده؟
لحن مرد گرم بود و میدونست پیشش قضاوت نمیشه. گذشتش با لوئیس رو قبلا سر بسته براش توضیح داده بود. حتی اوردن اسمش هم باعث میشد بخواد عوق بزنه. صورتش رو با احساسات منفی بین دستاش گرفت:
YOU ARE READING
Aiden
Fanfictionدنیای بکهیون چیزی جز قتل و بیماری های روانی نداشت تا قبل از اینکه محور زندگیش از جنون و اعتیاد، به چشم های وحشی پسری که پیانو میزد تغییر کنه _______ یه پسر برهنه و خون الود تو چشم هاش میرقصید. چیزی شبیه اخرین رقص اکو به عشق نارسیس، قبل از اینکه ازش...