خورشید بالا میاومد. شاهد اولین لحظات بالا اومدنش بود، در حالی که دستی دور کمرش حلقه شده بود و نور نو رسیده ی خورشید از لای پنجره به صورتش میتابید.
نفس های پسر پشت گوشش پخش میشد، ملافه ی نازک روی بدن هاشون بود و میتونست صدای گنجشک هایی که اول صبح میخوندن رو بشنوه.
چند لحظه بعد نور خورشید درست توی چشماش میتابید، اگه اون طره موهای مشکی جلوی چشماشو نگرفته بود.توی جا چرخید و روبروش قرار گرفت. به پلک های بستهاش چشم دوخت و تار های طلایی رنگ موهایی که روی صورتش بودن. خط های روی گونش و صدای منظم نفس کشیدنش.
پلک زد و نفس عمیقی کشید.
شاید دروغ بود اگه بکه دوسش نداره، اما میدونست چیزی که اینجاست متعلق به خودش نیست.دستشو تکیه ی بدنش کرد و از جا بلند شد. ملافه سر خورد و بدن برهنش در معرض تابش خورشید قرار گرفت.
با کنار رفتن ملافه بدن پسر نمایان شد. چشمشو ازش گرفت و لبه ی تخت نشست."بیدار شدی" صداش خواب آلود بود و گرفته، کمی هم چاشنی لبخند داشت.
نگاهش کرد که چطور دست لابلای موهای بلوندش میکشه و لبخند میزنه.
دوباره چشم ازش گرفت و همونطور که پاهاش رو روی زمین میزاشت از جا بلند شد.لباس هاش که از دیشب روی زمین افتاده بودن رو برداشت. موهاش رو از جلوی چشمش کنار زد و همونطور که شلوارشو میپوشید جواب داد "آها"
"کجا میری"
چشمشو ازش گرفت، با یه دستش دو لبه لباسشو به هم نزدیک کرد. طره موهای مشکی که همیشه توی صورتش بودن رو دوباره عقب فرستاد.
"ماموریت دارم"
" الان؟"
بنظر میرسید خواب از سرش پریده. چشمای آبی رنگشو بهش دوخته بود و متعجب بنظر میرسید، هرچند بازم از میون ملافه ها تکون نخورده بود.سرشو تکون داد و جلو رفت و لبه ی تخت نشست.
با یه دستش دولبه لباسشو به خم نزدیک کرد و توی چشماش آبی رنگ پسر نگاه کرد. احتمالا به معنای بیا کمکم کن دیگه
پسر مو بلوند سرشو تکون داد و از بین ملافه ها خودشو جلو کشید. دکمه های لباس پسرو رو بست و بوسه ی کوتاهی روی لباش نشوند."چرا نگفتی صبح باید بری؟"
از بالا نگاهش کرد
" چون اگه میگفتم، شب اینجا نمیموندی"
"معلومه که میموندم. ولی قطعا جلوگیری میکردم از پیش اومدن یه سری اتفاقات"
و بعد انگار که به اندازه کافی قانع نشده اخم کوچکی کرد و ادامه داد "انقدر مشتاق بودی؟"بدون اینکه جوابشو بده از لبه تخت بلند شد و با یه دست موهای نسبتا بلند مشکش رنگشو که تو یقه ی لباس بودن در آورد و مرتب کرد.
" نمیخوای پاشی؟"
هنوز گیج و خواب آلود بود. البته. آدمای معمولی سنگین و کافی میخوابن و صبح بعدش هم خواب آلودنبدون اینکه کلمه ای به پسری که هنوز میون ملافه ها نشسته بود و غر میزد بگه در اتاقو باز کرد.
"صبر کن کجا داری میری به این زودی"سر جاش ایستاد و برگشت.
نور خورشید بالا اومده بود و حالا به موهای طلایی پسر میتابید، به بدن برهنش و_
چشماشو ازش گرفت.
" چیه؟"
" تو اصلا مگه کامل خوب شدی؟ بهت ماموریت میدن؟ دستت_"
و هر دو به جای خالی دست چپ پسر مو مشکی خیره شدن." مشکلی نیست. دیگه یاد گرفتم"
"ماموریت هات_"
"سخت نیستن"
و بعد بدون هیچ کلمه ی دیگه ای درو بست.__________________
نه اینکه از چیزی پشیمون باشه، ولی میدونست اون متعلق بهش نیست.
تمام لحظاتی که مثل غریبه ای سیاهپوش توی شهر راه میرفت؛ سرشو پایین میانداخت و امیدوار بود که موهایی که توی صورتش ریختهان به اندازه کافی هویتشو ناشناس نگه دارن، سعی میکرد ذهنشو از این دور نگه داره.اینکه توی اون دوماه چند شبو از درد چشم رو هم نزاشته بود، چند بار یادش رفته بود دارو هاشو سر موقع بخوره، یا حتی فکر اینکه تا ابد نمیتونه به خاطر آسیب هایی که بهش وارد شده زندگی معمولی داشته باشه مهم نبود.
اینکه اوایل هیچ دکتری فکر نمیکرد بتونه دوباره از اون پاهایی که تا زانو شکسته بودن استفاده کنه هم مهم نبود. تمام زجری که توی اون دوماه کشید مهم نبود. تمام چیز هایی که به خودش مربوط میشدن مهم نبودن. اون درد ها چیزی رو بهش دادن. هدیه؟ باید سپاسگذار میبود؟ اون فقط یک نقطه بود.
نقطه ای که تاریک نبود. تنها دستشو میگرفت و براش زمزمه میکرد " تو قوی هستی. من دوست دارم و میدونم از پسش برمیای" حتی با اینکه هیچ وقت هیچ جوابی نمیشنید. و میدونست از پسش بر نمیاد._______________________
سلام
روز و شبتون بخیر.این بوک یه شورت استوریه، راجب اندینگش چیزی نمیگم ولی خوب خود داستان سده.
فنفیک نیست، کاپل خاصی نیستن، حتی اسم هیچ کرکتری توی داستان برده نشده.کامل شدست و آپ هاش منظمه. حدود هشت چپتره
خلاصه اینکه اگه دوستش داشتید به دوستاتون معرفیش کنید.༼ つ ◕◡◕ ༽つ
بدرود.
*ادیت: این داستان رو خیلی پیش نوشتم پس اون چندتا غلط املایی رو بذارید به پای جاهلیت اون زمانم💀*
YOU ARE READING
𝐍𝐮𝐦𝐛
Romance{کامل شده} داستانی کوتاه از رابطه ی دو پسر. یکی از اونها متحمل درد و رنج جسمی و روحی بسیاریه، و دیگری متحملِ عشق به اونه. برشی از کتاب: "شاید توی زندگی بعدی تونستم نجاتت بدم. شایدم توی همین یکی، ولی با یه زندگی دیگه!" *𝐖𝐞𝐥𝐥, 𝐟𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐲𝐨𝐮'...