38

2.9K 479 226
                                    

چانیول با لحن تاریکی پرسید
: چرا میخواستی این کوفتیارو بخوری بکهیون؟!

مشت محکمی کنار صورت پسر ترسیده به دیوار زد

: سری قبل گفتی  چون نمیخوای با من دوباره سک س کنی خوردی!  این دفعه چرا؟!

مشت دیگه ای به دیوار زد. بکهیون از ترس سرشو کنار کشید تا مشتاش به صورتش نخوره!

با حرص صداشو بلندتر کرد
: توکه منو نمیخوای چرا تحریکم میکنی؟! که بعدش بخوای قرص بخوری تا نبینی لمست میکنم!! چرا این دو روز بازیم دادی که دوستم داری؟! تو که انقد ازم متنفری، که حتی نمیتونی لمس کردنامو تحمل کنی...

حواسش نبود که با هر جملش فشار دستشو روی گلوی پسر کوچیکتر بیشتر میکنه!! بکهیون بخاطر کمبود اکسیژن سعی کرد دست چانیولو از گردنش جدا کنه اما نتونست! از ترس ضربه های محکمی به دستش زد و بی قرار توی جاش تکون میخورد تا آزاد شه.

چانیول با دیدن صورت قرمز شدش، رهاش کرد. به پسر که اول روی پاهاش نشست بعد چهار دستو پا شد تا نفس بگیره با یه دستش گردن دردناکشو مالش میداد، پوزخند زد

با سردی زمزمه کرد
: حالم داره از این پس و پیش زدنات بهم میخوره......دیگه حق نداری نزدیکم بیای

عقب رفت تا از سرویس بیرون بره که بکهیون دستاشو دور یکی از پاهاش حلقه کرد، هنوزم بخاطر دردی که توی گلوش داشت نمیتونست درست صحبت کنه

: چان.....بذار توضیح.....بدم....مشکل.....از منه....نه تو....

چانیول برگشت به پسری که هنوزم نفسش جا نیومده بود خیره شد و صبر کرد تا حالت عادی بگیره، با تمسخر پرسید

: واقعا!!! مشکلت چیه؟! دیگه با من حال نمیکنی؟!

بکهیون از جاش بلند شد، چانیول به جای انگشتاش که روی گردنش افتاده بود اخم کرد

: میترسم....بعد از رفتنمون پیش جونگین......بخدا راست میگم....دست خودم نیست چان....تو رو خدا هی نگو دوستت ندارم....

چانیول جلو اومد صورتشو بین دستاش قاب گرفت با لحن جدی حرفاشو زد
: اگه دوستم داری پس باید انجامش بدیم الان!

بکهیون دلهره و آشوبی که توی دلش بود و ندیده گرفت
: باشه عزیزم بیا انجامش بدیم....

سرشو به سینه چانیول که از عصبانیت شدیدا بالا و پایین میشد چسبوند.

نفسای عمیقی که میگرفت بخاطر ترس زیاد شدش بود. وقتی چانیول برش گردوند و به دیوار چسبوندش تا باسنش سمت خودش باشه، نفس کشیدنای بکهیون صدا دار شده بود.
چشماشو بست تا حواسشو از لمس دستهای چانیول به باسنش، پرت کنه! به آهنگی که دوست داشت فکر کرد و زیر لب بدون صدا زمزمه کرد....

چرا به جای دستای چانیول، دیک جونگینو که به باسنش کشیده میشد و یادش میومد؟!!!!!

لرزشی توی بدنش اومد مثل لرز از سرما! یهویی و سریع....

You'll also like

          

آهنگ دیگه ای رو توی سرش آورد تا حواسشو از این صحنه ای که انگار جونگین کنارشه پرت کنه......ولی نمیشد!

انگشت جونگین بود که سوراخشو لمس میکرد و روش حرکت میکرد......مرد پشت سری جونگین بود.................قلبش انقد تند میزد که حس کرد الانه از سینش بیرون بپره.........

چانیول انگشتش رو با حرص داخل بکهیون کرد تا کمی آمادش کنه هم زمان لباشو به سرشونه پسر کوچیکتر چسبوند....پسر کوچیکتر لرز شدیدی گرفت و پاهاش  شل شد روی زمین افتاد .....

چانیول با شوک چند ثانیه به پسری که تمام بدنش میلرزید نگاه کرد!! سریع به خودش اومد و نشست و بکهیونو توی بغلش گرفت با ترس اسمشو صدا زد و همزمان سیلی های  نسبتا  آرومی  به گوشش زد تا پسر رو به خودش بیاره

: بکهیون...بکهیون؟!

چشماش تار میدید!! چند بار پلک زد تا صورت کسی که بالای سرش بودو واضح ببینه
انگار روی زمین دراز کشیده بود چون سقف آینه کاری سرویسو میدید.چی شده بود؟! افتاده بود؟!!! نباید کاری میکرد تا چانیول دوباره ازش دلگیر بشه.........نمیتونست بازم از دستش بده.......

:بکهیون؟!

بکهیون با گیجی زمزمه کرد

: چان.... حالم خوبه....یکم سردم شد....بیا انجامش بدیم

سعی کرد به شکم برگرده تا از جاش بلند شه.
چانیول به بکهیون که با بیحالی سعی میکرد بلند شه نگاه کرد با حس عجیبی که داشت زمزمه کرد

: تشنج کردی.....

بکهیون با چشمای متعجب بهش نگاه کرد،استرس لعنتی داشت نابودش میکرد! از لمس چانیول تشنج کرد؟!!! هر دو روی زمین نشسته بودند بهم خیره بودند،

: بخاطر من، تشنج کردی.......بخاطر من......

چانیول با ناراحتی و غم عجیبی زمزمه کرد چشماشو از پسر رنگ پریده برداشتو جای دیگه ای رو نگاه کرد. بکهیون هول شده صورتشو بین دستاش گرفت تا سمت خودش برگردونه

: چی؟! نه من حالم خوبه!  بخاطر تو نبود....

چانیول بلند شد و چشماشواز پسر نشسته دزدید
: بیا ، باید بریم بخوابیم

عصبی بود. اینکه بکهیون در این حد ازش میترسید......عصبیش میکرد.....

چرا جرات نمیکرد بهش کمک کنه تا بلند شه؟!!!! میترسید با دست زدن به پسرکش، دوباره بهش حمله عصبی دست بده.....عقب رفت تا از سرویس بیرون بره

صورت گرفته چانیول قلبشو  به درد آورد....... ازش خواهش کرد

: چانی....بیا انجامش بدیم باشه....گفتم حالم خوبه!

بلند شد و سعی کرد روی پاهاش بایسته ولی ناخوداگاه یکی از پاهاش زیرشو خالی کرد جیغی کشید، قبل اینکه بیفته دستای چانیول دور کمرش حلقه شدن و از متلاشی شدن سرش جلوگیری کرد!!

Let me love youWhere stories live. Discover now