شنبه 16 نوامبر 2019 ساعت 20:40
وقتی که به آخرین و خلوت ترین راهرو رسیدم ، سمت تنها دری که توی اون قسمت بود رفتم و سه بار آروم به در کوبیدم .
-جونگکوک!
زمزمه وار از پشت در گفتم .چند ثانیه هم طول نکشید که جونگکوک با عجله در رو باز کرد و وقتی من رو دید سریع دستم رو گرفت و تو کشید و باز هم سریع در رو بست .
-سلام!
من با انرژی گفتم و اون نفس خسته ای کشید .
-هر قدر که ازت خواهش کردم نیایی فایده ای نداشت .
اون زمزمه کرد و من نمیدونم با من بود یا با خودش .وقتی که ظهر بهش گفتم که چون شب تنهاست پیشش میام ، اون به هیچ وجه قبول نمیکرد و بهانه می آوورد . اون حتی بهم گفت که اگر من پیشش بیام جیمین تنها میمونه ولی جیمین گفت که مشکلی نداره و اَندروس و هِلموت پیشش هستن .
-کسی متوجهت نشد ؟
اون یکم بهم نزدیک شد و ازم پرسید .
-نچ ! همونطوری که بهم گفتی اومدم .
با لبخند بزرگم بهش گفتم .اون و جیمین نگران بودند که نماینده های گروه ها من رو ببینن و به پروفسور ها گزارش بدن و جونگکوک بهم گفت از چه راهی بیام و اگر کسی من رو دید از چه وردی استفاده کنم ، گرچه کسی متوجهم نشد .
جونگکوک حتی قبل از اینکه بیام هم بهم زنگ زد و دوباره این حرف ها رو تکرار کرد !-واو ! اتاق شما خیلی باحاله .
من گفتم و به اتاقِ اون و یونگی نگاه انداختم .
اتاق اون ها تقریبا هم اندازهی اتاق ما بود اما به جای چهار تا تخت ، دو تا تخت داشت و فضای خالیش بیشتر بود .
رو تختی ها و پرده ها و بعضی از وسایل به رنگِ سبز و قهوهای بود .من به دیواری نگاه کردم که روش چند تا نقاشی از ابر ها ، دست ها و چند تا دست نوشتهی در هم و ریز بود که مطمئنا متعلق به جونگکوک بودن .
چشمم به گلدونِ گلِ قهر آشتی ای روی میز کوچکِ توی اتاق افتاد ، که با هم از اون گلخونه توی لندن خریدیم . اون گل بنفش رنگ ، از آخرین باری که دیده بودمش یکم بزرگ تر شده بود .
-تو هنوز اونو داری !
با کمی تعجب گفتم و به گلدونِ روی میز اشاره کردم و جونگکوک که عقب تر از من بود سر تکون داد .
-اون گلِ رقصنده ای که من خریده بودم چند وقتِ پیش خشک شد .
من بهش گقتم و دیدم که اون لبخند زد .-من یادم میرفت که بهش آب بدم . کاش اون رو داده بودم به تو چون معلومه خوب ازشون مراقبت میکنی .
من حرف های توی ذهنم رو گفتم ولی یک لحظه نگاهم به پایینِ پای جونگکوک افتاد و یک چیز سفید و پشمالو دیدم !-اون چیه ؟
با تعجب گفتم و به کنارِ پاش اشاره کردم و جونگکوک که نگاهش بهش افتاد لبخند زد .
-این کلودیه [Cloudy- به معنی اَبری]
اون گفت و خم شد و اون رو توی دست هاش گرفت و من تازه تونستم چشم ها و دماش رو تشخیص بدم .
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...