*
بعد از اینکه با کمک جانگ کوک تونست از اون روستای نفرین شده فرار کنه و وارد منطقه نسبتاً امنه جاده بشه، قهقهه ی بلندی زد.
جانگ کوک به خنده های شاد و از ته دل پسر نگاه کرد و با ناراحتی دست هاش رو محکم تر دور کمرش حلقه کرد.
چرا وقتی با اون بود، اینجوری نمی خندید؟
اصلاً با اون خوشحال بود یا نه فقط به اجبار تحملش می کرد؟
با فکر به همین موضوع عصبی شد و فشار دست های حلقه شده اش رو بیشتر کرد.
پسرِ بزرگتر با اینکه از فشار دست جانگ کوک دردش گرفته بود، اعتراضی نکرد و درعوض سعی کرد با یک دست دوچرخه رو در تعادل نگه داره و با دست دیگه اش گوشی رو از داخل جیبش برداره.
با برداشتن گوشی لحظه ای مسیح رو شکر کرد که
با وجود اتفاقاتی که افتاد، واقعاً خوش شانس بود که گوشی هنوز گم و یا خراب نشده.
حواسش رو از جاده که هر از گاهی ماشینی رد می شد، گرفت و بی توجه به ساعت که تقریباً شش صبح بود، شماره ی برادرش رو با دقت وارد کرد و تماس گرفت.
چند بوق کوتاه و بعد صدای بم برادرش توی گوشی پیچید.
¥بفرمایید!با شنیدن صدای مهربون و در عین حال جدی جونگده، با بغض نالید: -هیونگ!
همین یک کلمه برای بهم ریختن برادرش کافی بود.
¥تهیونگ! ته واقعاً خودتی؟ خدای من! خودتی پسر؟ ته! کجایی؟ می دونستم زنده ای! فقط بگو کجایی؟صدای خونسرد و جدی جونگده در کسری از ثانیه شکست.
تهیونگ از شنیدن صدای برادرِ هول کرده اش که سوالاتش رو پشت سرهم می پرسید، بغض کرد.
لبخندی روی لب های خشکیده اش نشست و به سرعت گفت: -خودمم هیونگ! من از روستا...فرار کردم. لطفاً هیچی نپرس! بعداً که ببینمت همه چیر رو مو به مو بهت توضیح می دم ولی برای الان خواهش می کنم یکی رو با ماشین برام بفرست. من سی کیلومتری سئول توی پمپ بنزین منتظرم!جونگده چشم های پر از اشکش رو با دستمال کاغذی پاک کرد و با خوشحالی گفت: ¥الان بادیگاردها رو می فرستم.
-نه.
با صدای جیغ برادرش، شوکه پرسید: ¥چرا عزیزم؟تهیونگ نمی تونست ریسک کنه و بزاره بادیگارها جانگ کوک رو ببینند.
اگه اینطور می شد، گزارش پسرِ عجیب و غریبِ همراهش رو به پدرش می دادند و کمتر از چند ساعت جانگ کوک راهی زندان می شد.
-هیونگ! لطفاً یکی رو بفرست که بابا و مامان رو نشناسه، یک غریبه ولی درعین حال معتمد. لطفاً عجله کن! درضمن خودت هم نیا، من دیگه باید برم.تهیونگ بدون اینکه بزاره جوابی بهش بده، تماس رو قطع کرد و جونگده سعی کرد به عجیب بودن برادرِ کوچکترش فکر نکنه.
همین که زنده و سالم بود، براش کافی بود.
حالا باید چه کسی رو دنبالش می فرستاد؟
گوشی رو به لبش چسبوند و متفکر به رو به روش نگاه کرد که ناگهان یاد شیائو ژان افتاد.
اون مرد تنها کسی بود که با والدینش هیچ شناختی نداشت و بهترین گزینه بود.
(منظور اینه که همدیگر رو ندیدن.)
YOU ARE READING
The monster has fallen in love
Fanfiction🔞 چی میشه اگه یک هیولای آدم خوار یک روزی عاشقه شکار دلبرش بشه؟ کاپل اصلی: kookv/vkook کاپل فرعی: سکرت ژانر: عاشقانه، اسمات، دارک، جنایی و... وضعیت فیک: کامل شده.