👾ᏟᎻᎪᏢͲᎬᎡ 7👾

191 89 0
                                    

_من خونه تو نمیام
_چه تفاهمی... منم خونه تو نمیام
_ مجبوری بیای چاره دیگه ای نداری
_ کی میخواد مجبورم کنه؟
_دستبندی که دور مچته!
_چانیول بچه بازی در نیار میریم خونه من
_بیون بکهیون من فقط رو تخت خودم خوابم میبره. من بچه‌ام یا تو که مثل ۵ سال ها رفتار میکنی... اوپس دیدی چی شد به ۵ ساله ها توهین کردم تو ۲ سالت هم نیست!
بکهیون خسته چشماش رو بست.
بحث کردن با چانیول جز اینکه اعصاب و روانش رو به فنا میداد هیچ تاثیر دیگه ای نداشت. اما دلیل نمیشد کم بیاره!
_خب میگی الان چیکار کنیم؟ نه تو میای خونه من، نه من میام خونه تو
_همینجا بخوابیم
بکهیون یه لحظه به "همینجا" یی که چانیول ازش حرف زد نگاه انداخت و با سرامیک های سفید رنگ راهرو مواجه شد.
_شوخیت گرفته؟ گردن و کمرمو از سر راه نیوردم که همینجوری به فناشون بدم!
چانیول کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه ناچارا لب زد
_اوکی میریم خونه تو اما قبلش من باید وسیله هامو بیارم اونور.
بکهیون خوشحال سرش رو تکون داد و هردو به سمت واحد چانیول راه افتادن.
_فقط به چیزی دست نزن بیون بکهیون.
رمز در رو زد و همزمان وارد شدن.
بکهیون تا وارد خونه شد چراغ رو روشن کرد و بعد با حالت مغرورانه ای گفت
_اوه... من به کلید برق دست زدم
چانیول دندوناش رو روی هم فشار داد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد.
شارژرش رو از رو میز فندوقی رنگ برداشت و بالشش رو هم زیر بغلش زد.
یکی از شلوارک های آبی رنگش رو هم برداشت
_بریم
بکهیون از پشت زبونش رو برای چانیول در آورد و پشت سرش راه افتاد.
...
_چشماتو ببند
بکهیون پیفی کرد و چشماش رو بست.
_انگار حالا چی داره که من بخوام دیدش بزنم...
چانیول حس کرد به دیک خوشگلش داره توهین میشه!!!
_هرچی باشه بهتر از اون فسقلیه تو شورت توعه
بکهیون خمیازه ای کشید و اهمیتی به چرت گویی چانیول نداد.
_چشماتو باز کن
چشماش رو باز کرد و کش و قوسی به کمرش داد.
چانیول با چیزی که رو میز بکهیون دید خنده ای کرد سمتش رفت و بکهیونم دنبالش کشیده شد.
دفتر نارنجی رنگ رو برداشت و به قفل ریزی که گوشه‌اش داشت خیره شد.
_واو... نمیدونستم مثل دخترای ۱۶ ساله تو یه دفتر از کراشات حرف میزنی و قفلش میکنی تا لو نری
بکهیون با دیدن دفتر نارنجی رنگش که دست چانیول بود چشماش گرد شد و با دست آزادش دفتر رو از دستش کشید و محکم کوبوند تو صورت چانیول
_به این اجازه نداری دست بزنی
چانیول همونجوری که با دستاش صورتش رو پوشونده بود لب زد
_نمیدونستم انقدر لوسی بیون
تو دلش اضافه کرد "چه آلفای امگا نمایی..."
_اگر مزخرف گفتنت تموم شد بریم بخوابیم
_حق گوییم تموم شد!
لبخند آزار دهنده ای زد و هردو به سمت تخت دونفره سفید رنگ رفتن و تقریبا خودشون رو پرت کردن روش.
اونقدری خسته بودن که نخوان سر چیز های مختلف بهم گیر بدن.
چانیول چشماش رو بست و زیر لب با خوشحالی چیزی رو زمزمه کرد.
بکهیونم سرش رو با تاسف تکون داد و بعد از خاموش کردن چراغ بخواب رفت.
...
با صدای خر و پوفی که شنید کمی تو جاش تکون خورد و آروم چشماش رو باز کرد.
خورشید درست تو چشم چانیول میتابید و همین هم باعث شده بود که چشماش رو روی هم فشار بده.
با بدبختی گوشیش رو از میز کنار تخت برداشت و روشنش کرد.
با دیدن ساعت هینی کشید و تو جاش پرید و دستش به صورت بکهیون خورد.
_آخ!!!
با صدای خواب آلودش ناله ای کرد و چشماش رو باز کرد
_سر صبحی کشتی میگیری لعنتی؟
_دیرم شده...
زمزمه وار گفت و متوجه پوکر شدن صورت بکهیون نشد
_آلزایمر داری؟ خوبه دیشب قبل خواب تو کونت عروسی بود که امروز شیفت تخمی نداری
چانیول بالاخره ویندوزش بالا اومد و تپش قلبش آروم گرفت
بکهیون دوباره چشماش رو بست و بخواب رفت.
چانیول با دیدن آب دهن بکهیون که رو بالشش پخش شده و پاچه شلوارک آبی رنگش که بالا رفته با تاسف سرش رو تکون داد.
تو جاش دوباره دراز کشید و همزمان لب زد.
_شلخته
نکنه انتظار داشت بکهیون با کت و شلوار بخوابه که همچین چیزی رو گفته بود؟
دستش رو زیر بالشش زد و از خنک بودنش نهایت لذت رو برد.
هنوزم باورش براش سخت بود که دیشب رو باهم رو یه تخت خوابیده بودن!
همچین چیزی رو غیر ممکن میدونست.... اما غیر ممکن، غیر ممکنه مگه نه؟!
نگاهش رو به همسایه‌اش داد که در حال خر و پوف کردن بود.
بوی بلوبری مهمون خواب دیشبش شده بود و براش تازگی داشت...
دستش رو زیر سرش زد و به بکهیون که آروم تر از همیشه بود خیره موند.
اولین شبی که با بکهیون خوابید...
این باید تو خاطرات چانیول محفوظ میموند.
...
شما هیچ تصوری درباره مخلوط شدن بوی بلوبری و ادرار یه آدم بالغ ۲۶ ساله ندارید درسته؟ آخه شما پارک چانیول نیستید!
چانیول جوری با پیچیدن اون بو زیر بینیش حالش بد شده بود که حتی خود خدا هم نمیتونه تصور کنه که چقدر افتضاح بوده...
_خدا لعنتت کنه بیون
با صدای آرومی گفت و روی صندلیه پشت کانتر نشست. اشتهاش رو کاملا از دست داده بود.
با شنیدن صدایی که از بغلش میومد چشماش رو چرخوند و با بکهیونی مواجه شد که صورتش درحد فاک قرمز شده و در تلاشه که در مربا رو باز کنه.
مربا رو از دستش کشید و درش رو باز کرد و هولش داد رو میز
_خودم میتونستم
_مشخص بود... عمه من بود که داشت منفجر میشد از شدت زوری که میزد.
بکهیون بی توجه به چانیول ساندویچی برای خودش درست کرد و اولین گاز رو ازش زد
اما ذهن چانیول عجیب درگیر یه سوالی بود
_میگم...
بکهیون منتظر به چانیول نگاه کرد
_تو واقعا آلفایی یا فقط تظاهر میکنی؟
برای بکهیون سخت نبود که بفهمه پدرش بهش گفته که آلفاس. پسر کنارش زیادی خنگ بود برای تنهایی پی بردن به همچین حقیقتی
_تو واقعا بو بچه میدی یا فقط ادا در میاری که فرومونات همچین بویی رو ترشح میکنن؟
اون دقیقا دست گذاشته بود رو یکی از نقطه ضعف های چانیول...
چانیول متنفر بود ازینکه کسی بهش بگه بو بچه میده!!
_مطمئنا همچین چیزی دست خودم نیست
چانیول عصبی گفت و با چشمای ریز شده و ابروهایی که تو هم گره خورده بودن به بکهیون خیره شد.
_پس مطمئن باش همچین کوفتی هم دست خودم نیست... اگر به انتخاب خودم بود هیچوقت حاضر نمیشدم آلفا بشم
فریادی کشید و قفسه سینه‌اش از شدت خشم بالا پایین میرفت.
بعد از چند ثانیه فهمید گند زده و زیادی حرف زده.
به صندلی تکیه داد و دوباره ساندویچش رو از رو میز برداشت و خوردن رو از سر گرفت
اما ذهن چانیول از قبل هم در گیر تر شده بود.
اون نگاه سرد بکهیون، لرز بدی بهش انداخته بود.
آلفا بودن مگه چقدر بد بود؟
اصلا هیچ تصوری نداشت که تو گذشته بکهیون چه اتفاقاتی افتاده و یا این طرز فکر از کجا میاد...
مطمئنا هر آدمی تو دلش یه منطقه ممنوعه داره که قفل شده و کلیدشم دست خودشه... یسری راز ها که قرار نیست لو برن...
اما کی میدونه؟
شاید یکی اون کلید رو بدزده و یا اون قفل ها اونقدر پوسیده شده باشن که با یه ضربه از هم بپاچن.
...
_هی شما دوتا... وایسید
با شنیدن صدای آقای کانگ هر دو سر جاشون وایسادن و غیر ارادی به کف پارکینگ نگاه کردن و با ندیدن حتی یه قطره آب خیالشون راحت شد.
سمت آقای کانگ چرخیدن و دیدن که با جاروی طوسی رنگش داره بهشون نزدیک میشه.
از شدت استرسی که داشتن لال شده بودن و حتی نفس هم به سختی میکشیدن!
_مشکوک میزنید
آقای کانگ چشماش رو ریز کرد و بکهیون و چانیول رو از نظر گذروند.
محض رضای خدا اون پیرمرد شوخیش گرفته بود؟ خب معلومه تو روز روشن وقتی دو نفر دستبند به دستن مشکوکن!!!
چشم راستش رو ریز تر کرد و پرسید
_چرا شما دوتا با همین؟
"وات د فاک؟!" شاید اولین چیزی بود که تو نظر بکهیون و چانیول اومد.
عملا اقای کانگ دستبند رو به یجای بسیار مبارکش گرفته بود و همچین چیزی رو پرسیده بود؟!
بکهیون بالاخره لباش رو تکون داد و لب زد
_یه مشکلی برای ما پیش اومده بود که...
_مُد جدیده؟!
آقای کانگ جفت پا پرید وسط حرف بکهیون و به دستنبد نقره ای رنگ اشاره کرد.
چانیول شوکه به آقای کانگ خیره شد.
نکنه اون پیرمرد از نسل دایناسور ها بود که نمیدونست این دستبندای تخمی برای چی استفاده میشن؟!
_این مُد جدید نیست بدبختیه جدیده!
آقای کانگ شونه‌اش رو بالا انداخت
_حالا هرچی، زیادی مسخرس. اما...
چند قدم بهشون نزدیک تر شد و با صدای آروم گفت
_اما فکر کنم بدونم چجوری بتونید از شرش خلاص بشید.
چانیول و بکهیون جا خوردن... اون میدونست؟ چی بهتر از این؟!
_میتونید بازش کنید؟
چانیول با چشم های گرد شده منتظر به آقای کانگ خیره شد
_میتونم... اما نگفتم که همچین لطف بزرگی رو بهتون میکنم
دستاش رو مشت کرد و دندوناش رو روی هم پرس کرد
بکهیون تو جاش کمی تکون خورد و با صدای آرومی گفت
_خواهش میکنم آقای کانگ... کمکمون کنید
اقای کانگ لبخندی زد و گفت
_دنبالم بیاید
بکهیون خوشحال و چانیول پوکر دنبالش راه افتادن
_رو مخ!!!
چانیول آروم لب زد و متوجه متوقف شدن پاهای پیرمرد نشد.
آقای کانگ سمتش چرخید و گوشاش رو ۳۲۷ درجه چرخوند و به فریاد هاش توجهی نکرد
_یاد بگیربه بزرگترت احترام بذاری
اشک تو چشمای چانیول جمع شده بود...
اصلا مگه اون پیرمرد گوشاش مشکل نداشت؟ چجوری تونسته بود همچین چیزی رو بشنوه؟
چانیول به گوش سمت چپ اقای کانگ نگاهی انداخت و مثل هزار بار دیگه متوجه سمعک سفید رنگ شد!!!
هیچوقت نفهمید که آقای کانگ چرا انقدر ازش بدش میاد.
پیرمرد جاروش رو رها کرد و در خونه‌اش رو باز کرد
_ الان میام
بعد از چندثانیه با یه چیز سیاه رنگ از خونه‌اش خارج شد و جلو روشون وایساد
_دستتون رو بیارید بالا
هردو دستشون رو جلو روی آقای کانگ گرفتن و متوجه سنجاقی شدن که تو دستای آقای کانگ بود.
اون لحظه به این فکر کردن که چرا همچین چیز ساده و پیش پا افتاده ای به مغز معیوب خودشون نرسیده بود؟!
اون دوتا واقعا... زیادی... خنگ بودن!
بعد از ۱ دقیقه دستنبد با صدای تقی باز شد و روی زمین افتاد.
خوشحالی چانیول با هیچ چیز قابل مقایسه نبود...
بالاخره از شر بکهیون خلاص شده بود و این در اون لحظه از بردن لاتاری هم براش شیرین تر بود
_این دیگه واسه من شد
دستبندی رو که تو دستاش گرفته بود رو با خوشحالی و پوزخند کوچیکی که کنار لبش بود، جلوی چشم چانیول و بکهیون تکون داد و اهمیتی به جارو رها شده‌اش نکرد و سریع وارد خونه شد.
برای بکهیون و صد البته چانیول اون دستبند هیچ ارزشی نداشت‌...
آزادی که آقای کانگ بهشون داده بود قطعا ارزشش هزار برابر بیشتر از اون یتیکه فلز بود.
_سلام زندگی!!!
چانیول با خوشحالی فریادی کشید و مشتش رو تو هوا زد و به سمت موتورعزیزش پرواز کرد.
بکهیونم سرش رو به دو طرف تکون داد و از پارکینگ بیرون زد...
دوباره زندگیشون مثل قبل شده بود... زندگی ای که هیچ اثری از هم قرار نبود توش پیدا بشه.
𝚃𝚘 𝚋𝚎 𝚌𝚘𝚗𝚝𝚒𝚗𝚞𝚎𝚍... 🔥

👾𝙏𝙤𝙪𝙘𝙝 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙎𝙘𝙚𝙣𝙩👾⇝𝗖𝗕Where stories live. Discover now