[کاسه ای از غذای مکزیکی و نصیحت لویی ]
باید خوشحال میبودم از اینکه برگشتم خونه، برگشتم به شهرم، اما نبودم. حتی یه ذره.
احساس پوچی میکردم، اینکه سر شدم. لیام همیشه توی ذهنم بود. نمیتونستم درست فکر کنم، نمیتونستم هیچ کاری کنم. فقط توی تختم دراز میکشیدم و به سقف خاکستری خیره میشدم. گوشیم توی یه ساعت اخیر ترکیده بود. کلی تکست از لویی، مامان، بابا، هری و تونی که باعث میشد دم به دقیقه گوشیم روی ویبره بره. صدای نوتیفش که توی اتاق پخش میشد روی مخم بود، باعث میشد هردفعه غر بزنم اما هیچ تلاشی نمیکردم که پاشم، گوشیمو چک کنم و خاموش کنم.
کسی که ازش بدم میومد بهم احساساتی داره.
به کسی که ازش بدم میومد احساساتی دارم.
میگه که شاید عاشقم شده باشه.
میترسم که بهش یه شانس بدم.
اما همه میگن باید انجامش بدم.
حتی اکسم که قلبمو شکونده و کسیه که باعث شده نتونم به لیام شانس دوباره بدم میگه باید اینکارو انجامش بدم.
نه تنها لب هام بلکه ابروهام هم توی هم پیچ خورده بود و اخم میکرد. هیچ کدومش هیچ معنایی نمیداد. اصلا چی شد که من درگیر این مشکل شدم؟ بیشتر از هفت بیلیون آدم توی این دنیا وجود داره، اونوقت این اتفاق حتما باید برای من می افتاد؟ چرا؟
شاید قراره بوده همه چی اینجوری پیش بره. شاید این تقدیر بوده که باعث شده تو اون شب به لیام بخوری و فرداش اونو توی والمارت ببینی. شاید این توی تقدیر بوده که استخدامش کنی، شاید توی سرنوشتتون بوده که عاشق هم بشین.
سرمو تکون دادم انگار که اینجوری فکرام میریزن بیرون، خیلی گیجم و نمیدونم باید چیکار کنم.
این خیلیم سخت نیست، خیلیم دشوار نیست، تو داری سختش میکنی. فقط برو و باهاش باش.
"خفه شو" غر زدم و به سمت دیگه ای چرخیدم. انگشتام بالا اومدن تا ابروی چپمو بمالم. حس میکردم درد داره از اون نقطه توی بدنم پخش میشه.
تا حالا شده جایی از بدنتون خیلی بخاره ولی نخارونیدش چون میدونین اگه اینکارو انجام بدین دیگه نمیتونین ازش دست بردارین؟
شاید این در حد فاک احمقانه به نظر برسه ولی حس میکردم لیام اینجوریه. مثل اون خارش. نمیخواستم خودمو درگیرش کنم. بهم اینجوری نگاه نکنین، میدونم توضیح مسخره ایه.
یه آه از میون لبام فرار کرد در حالی که چشمام توی اتاق گشت. شلخته و کثیف بود اما حوصله نداشتم مرتبش کنم. یه عنکبوت کوچیک گوشه بود و داشت آروم از دیوار خاکستری اتاق بالا میرفت. آپارتمانم کاملا در سکوت بود و عجیب بود که صدای حرف زدن پدر و مادرم یا لویی و هری رو نمی شنیدم، یا خندیدنشون، یا صدای لیام از توی دست شویی که زیر لب یه ریتمی رو بخونه درحالی که داره آماده میشه.
YOU ARE READING
The Wedding Date [ Persian Translation ]
Fanfiction• زین توی فروشگاه والمارت کار میکنه. اون دوست پسر نداره و خیلی وقته که به یه قرار نرفته. مامانش همیشه دنبال یه پارتنر برای اونه و حالا هم که برادرش میخواد ازدواج کنه، فشار از طرف اون بیشتر شده. زین میخواد که یک نفر رو پیدا کنه، ولی با درنظر گرفتن ات...