قسمت پنجم
جان در حالی که عزیزترین فرد زندگی اش را میان بازوانش داشت، با قدرت فرا زمینی اش می دوید و از پله های کاخ جهنمی اش با بیشترین سرعت بالا رفت.
گریفین به سرعت از جلوی دروازه به سمتش دویید و جلویش زانو زد. به سرعت به همراه ییبو ،بر پشتش سوار شد. بالهایش که باز شد با یک دست گردنش را گرفت و با دست دیگر ییبو را در آغوشش نگه داشت.
فرمانده وفادار و محبوبش موجودی بود از چند نژاد، که هم شجاعت شیر را داشت و هم تیزبینی عقاب را.
بال زنان بر فراز آسمان رفت و از مه ای که اطراف قصر را احاطه کرده بود، گذشت و در بالکن اتاق سرورش فرود آمد.
جسم ییبو را بر روی تخت سیاهش گذاشت. دستش را زیر سر ییبو گذاشته بود و به آرامی سرش را بر روی بالش گذاشت، گویی ارزشمند ترین جواهر دنیا را در دستش دارد.
شاهزاده ناله ای سر داد، هر چه هوشیارتر می شد، درد هم بیشتر در وجودش می پیچید و آزارش می داد. با ناله های ییبو وجود جان آتش می گرفت، او در آتش متولد شده بود اما تا کنون هیچ اتشی این گونه قلبش را نسوزانده بود.
در اتاق باز شد و اکیدنا به درون اتاق خزید .
با التماس به او خیره شد .هیولای نیمه مار و نیمه پری موهایش را پشت گوشش انداخت و چانه ی ییبو را کمی بالا برد و به زخم های گردنش نگاه کرد.
نیشخندی زد .
"پس اون عفریته ی کرم خورده بالاخره اون روی خودشو نشون داد."
جان می دانست که سالیان سال است که اکیدنا و آیواس با هم در جدال هستند و اکیدنا بابت چهره ی واقعی و فرسوده ی ایواس، همیشه به او طعنه می زد.
پادشاه جهنم عصبی بود دستانش میلرزید و سخت نفس می کشید. خیانت آیواس و زخم های ییبو داشت دیوانه اش می کرد.
"خو...خوب میشه؟"
مادر هیولاها پارچه ای تمیز بر روی زخم های ییبو گذاشت و خونریزی اش را بند آورد. همانطور که گونه ی ییبو را نوازش می کرد گفت.
"بعد از این که به سلطنت رسیدید ،من رو از درمان جراحت ها منع کردید و وظایفم رو به آیواس دادید."
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...