○ 17 ○

716 316 435
                                    

تئوری خوشبختی حقیقی میگه:
سه چیز باعث خوشبختی میشن: احساسات مثبت، فعالیت‌های رضایت‌بخش و ارتباط با یک وجود کلی. سه عنصری که بهشون زندگی لذت بخش، زندگی درگیر کننده و زندگی معنا دار میگن.

دو زندگی اول انحصاری‌اند، جوری که برای هر فرد با سلیقه‌ و طرز فکر متفاوت، شکل متفاوتی دارند. ولی زندگی معنا دار، خارج از سلیقه‌ی شخصیه. اون یک رویکرد هدفمنده. یک احساس تعلق و خدمت به مقصدی بزرگ‌تر و باارزش‌تر از شخص فرد. زندگی‌ای که فرای لذت و مشغولیت خودت قرار می‌گیره. زندگی‌ای شبیه به زندگی چانیول.

چانیول اصولا زیاد به زندگی فکر می‌کرد. تعجبی هم نداشت. اون از بدو تولد در آغوش زندگی رشد کرده بود. زندگی‌ای مختصرتر از سی سال و پیر کننده‌تر از هزار سال. و بار ها به این فکر کرده بود که اگه توی یک زمان دیگه‌ متولد می‌شد چقدر همه چیز تغییر می‌کرد. می‌تونست فرزند یک کنت انگلیسی باشه، یا یک شاعر فرانسوی توی عصر ادبیات. شاید هم یک ریاضیدان ساده با حقوق کارمندی کم و فرزندان زیاد. هر کدوم این‌ها می‌تونستند گزینه‌ی مناسبی باشند.

بدنش احساس کرختی می‌کرد و مدت زیادی نمی‌شد که به هوش اومده بود. چانیول توی یک فضای تابوت مانند قرار داشت. فاصله‌ی افتاده بین پلک‌های چسبناکش، درخشش لامپ‌های سقفی رو به نمایش می‌گذاشتند. ماده‌ی مذاب گونه‌‌ای داخل محفظه روی بدنش موج برمی‌داشت و تنش با فاصله‌ی کمی از کف تابوت معلق بود. چانیول این مایع ژلاتینی رو بخاطر داشت، به همون اندازه‌ای که این محفظه‌‌‌ی باریک رو می‌شناخت. سلول‌ سرعت درمانی یکی از اولین تکنولوژی‌هایی بود که توی برنامه‌ی رفاهی کالوپسیا مطرح شد. یک‌ سری محفظه‌ی مستطیلی پر شده از مایع و جریان الکتریسیته‌ی ضعیفی که علاوه بر پاکسازی بدن، به تسریع ترمیم بافت‌ها کمک می‌کرد.

چانیول با خودش فکر کرد که محفظه‌ی سرعت درمانی فقط حس یک حمام داغ توی وان مرمری رو می‌ده. از اون‌هایی که هیچوقت شانس تجربه‌ش رو نداشت. بهرحال، چانیولِ گذشته اونقدری پولدار نبود که توی وان حمام کنه. منزل اون‌ها یک مسافر خونه‌ی بین راهی بود. نه از اون مدل‌های باکلاس با تابلوهای نئونی چشمک زن که مسافرها رو هیجان زده می‌کنند، از اون‌هایی که یک گوشه‌ی پرت و دور افتاده‌ن و احتمالا رهگذرها فقط موقع تاریکی و خستگی کنارش می‌ایستند. بهرحال، پدر چانیول اعتقاد داشت مسافرخونه داشتن چیزی شبیه جهانگردیه، با فرق اینکه بجای اینکه تو دنبال جهان بگردی، جهان به سراغ تو میاد. و همین طور هم شد. جهان به سراغ چانیول اومد. یک برنامه نویس آمریکایی میانسال به نام جونز با کیف اداری و سر و وضع پریشونی که مامان هیچوقت آرم انگلیسی روی لپ تاپش رو درست تلفظ نمی‌کرد: نا...سا..؟

بدن برهنه‌ش رو داخل محفظه‌ی بسته تکون داد. بجز صورتش باقی اعضاش داخل مایع قرار داشتند و باعث حرکت سنگین ماده‌ی ژلاتینی می‌شدند. دست راستش رو بالا اورد و کفش رو به سقف شیشه‌ای سلول چسبوند. سرش رو بالا کشید و لب‌هاش در فاصله‌ی نزدیکی از سقف تکون خوردند. نفسش روی شیشه‌ی محفظه بخار انداخت و تصویر لامپ‌های سقفی برای لحظه‌ای تار شد.

•𝑲𝒂𝒍𝒐𝒑𝒔𝒊𝒂༄حيث تعيش القصص. اكتشف الآن