.
.
.
.
سرم گیج میره و من بین خورده شیشه های رو زمین و خورده شیشه های تو قلبم سقوط میکنم.
چشمامو به سختی باز میکنم و چندبار گیج پلک میزنم. بوی شدید خون تو ذوق میزنه و سرمایی که حس میکنم دیوونه کنندست. دستامو ستون بدنم میکنم و خودمو روشون میکشم. دستمو روی پشتم که در اثر اصابت با در حموم به فنا رفته بود میکشم.
: "اه لعنتی." با دیدن خون رو انگشتام صورتم رو جمع میکنم. دیگه نمیتونم فضای خفه کننده داخل کافه رو تحمل کنم پس خودمو سمت در پرت میکنم و کافه رو با همه خراب کاریام و داغون کردنام پشتم رها میکنم.
همزمان که اوبر میگیرم در رو قفل میکنم. از تو شیشه کافه با خستگی به انعکاس طلوع خورشید پشتم نگاهی میندازم.
: "همیشه همینه. زندگی بدون اینکه اهمیتی به چیزی بده روال خودش رو پیش میبره و زمان مارو به دست گذشته میسپاره. میبینی چوی سان؟ چیزی که بهش میگفتیم حال و آینده و "ما" نام داشت... حالا یه گوشه از گذشته خاک میخوره."
هیسی از رو درد میکشم و از ماشین پیاده میشم. پاهای خستم سنگ فرش های تکراری جلوی عمارتمون رو قدم میزنن و بعد من داخل عمارتم.
: "خدای من!!!" مینا جیغ میکشه و مادرم با عجله از اشپرخونه خارج میشه.
: "وویونگ؟؟" شوکه میناله و مینا به سمت اشپزخونه میدوه.
: "ای-این چه وضعیه پسرم؟" فکر میکنم مگه من چطوریم؟
: "ولم کن مامان." دستش رو که روی گونمه به شدت پس میزنم و بیتوجه به مینا و جعبه کمک های اولیه تو دستش به سمت حموم اتاقم میرم.
: "فقط نیاز به یه دوش آب گرم داری وویونگ. فقط همین. و بعدش دوباره میشی همون جانگ وویونگ همیشگی. همونی که هیچوقت به چوی وویونگ فکر نکرده."
کلافه روی تختم نشستم و به مادرم که با اضطراب این طرف اتاق رو تا طرف دیگه متر میکنه خیرم، "مادر من چته اخه؟ دو ثانیه وایسا سرم گیج رفت." پوکر میگم.
طوری می ایسته که انگار کم مونده سکته کنه، "خدایی وویونگ؟؟ الان قراره سر اینکه من چمه بحث کنیم؟؟ پسر من صبح بیخبر خونی مالی میاد خونه و یه جای سالم تو بدنش نیست و اونوقت قراره راجب حال من بحث کنه." تیکه اخرو ملموسا تیکه میندازه و بعد دوباره شروع به حرکت میکنه.
YOU ARE READING
Panacea
Fanfiction"تو... توام یه خاکستری ای!" "آره... ولی من یه خاکستریم که میخواد خاکستری لعنتی تو باشه!" ~خلاصه: وویونگ یه پالت رنگه... کسیه که توی رنگ ها و حس ها قوطهوره. سان خاکستریه و درکی از احساسات نداره. وقتی یکیشون ناخواسته مکنده رنگ های دیگری شده و تنها ها...