part 30

1.5K 352 47
                                    

نور خورشید تقریبا داشت از آسمون محو می‌شد. هاله‌ای از ماه توی آسمون خاکستری به چشم می‌خورد. روزهای آخر تابستون سریع گذشته بود و حالا ردپای پاییز رو می‌شد همه جا دید. سوزی از لباس‌های ییبو می‌گذشت و روی تنش می‌نشست.
شاید بهتر بود سروقت لباس‌هایی که ژان براش خریده بود، بره. قبلا عاشق پاییز و زمستون بود، قدم زدن زیر بارون یا نشستن روی تاب پارک نزدیک خونه‌شون و خیره شدن به رقص برگ‌ها توی هوا یک‌جورایی روحش رو تازه می‌کرد. اما حالا از سرما بیزار بود، سرما درد پاش رو بیش‌تر می‌کرد و مثل مشت به جونش می‌افتاد و مجبورش می‌کرد رویاهاس از دست رفته رو با خودش مرور کنه.
امسال حداقل مجبور نبود کلی منتظر اتوبوس بمونه، با کمی پیاده‌روی به خونه جدیدش می‌رسید. خونه‌ای که تابستونا خنک بود و زمستونا گرم. خونه‌ای که احتمالا تا آخر عمرش همونجا زندگی می‌کرد.
: وانگ ییبو؟
به طرف صدا برگشت و زنی کت و شلوار پوش دید. صورتشو جمع کرد و به سرتاپای زن نگاه کرد. اون کی بود؟ چی می‌خواست؟ از کجا اونو می‌شناخت؟ چرا وسط خیابون سراغش اومده بود؟ سوالای مختلف مثل یک ترن با سرعت توی ذهنش می‌چرخیدن.
: شما کی هستین؟
شیشه‌ی ماشینی که زن کنارش ایستاده بود، پایین رفت و ییبو اون زن رو دید. مادربزرگ شیائو ژان!

احساس می‌کرد داره یکی از اون سکانس‌های کلیشه‌ای سریالای کره‌ای رو تجربه می‌کنه که چلسی همیشه نگاه می‌کرد. یک مادربزرگ پولدار با محافظش توی خیابون جلوش رو گرفته بود و ازش خواسته بود با هم قهوه بخورن.
همه چیز زیادی کلیشه‌ای بود. با این تفاوت که نمی‌فهمید چرا اون آلفای پیر خواسته بود اونو ببینه؟ هیچ رابطه عاشقانه‌ای بین اون و شیائو ژان نبود و ژان هم گفته بود که مادربزگش از قراردادشون خبر داره.
به فنجون مقابلش نگاه کرد، فقط برای اینکه کمی گرم شه، انگشتای یخ زده‌ش رو دور فنجون گره کرد.
: پس تو کسی هستی که قراره بچه‌ی ژان رو بدنیا بیاره
شنیدن این واقعیت از زبان یکی دیگه حس عجیبی داشت. یک‌جورایی دچار تشویش شده بود.
: بله
نگاه پیرزن رو روی خودش حس می‌کرد. اونقدر درباره‌ی گروه تجاری شیائو می‌دونست که از مشکل کم بودن آلفا توی اون خونواده خبر داشته باشه.
: دیدم موقع راه رفتن لنگ می‌زدی
اخم راهش رو به صورت ییبو پیدا کرد. لب گزید و سعی کرد خشمی که داشت توی وجودش جون می‌گرفت رو نادیده بگیره.
: بخاطر تصادفه
پیرزن جرعه‌ای از قهوه‌ش نوشید و با لبخندی که ییبو روی لب آدم‌های پولدار زیادی دیده بود، گفت.
: آره می‌دونم… تصادفی که اونقدر برات بدهی داشت که بچه‌ت رو بفروشی
حرفای پیرزن مثل مشتی بود که به قلب ییبو زده شد. چطور می‌تونست چنین چیزی بگه اونم وقتی که خودش از ژان خواسته بود بچه‌دار بشه؟
: نه بخاطر آلفا بودنتون، بلکه بخاطر سن‌تون حرفی که زدین رو نادیده می‌گیرم
پیرزن از لحن محکم و نگاه سوزان ییبو جا خورد.
: چی؟
ییبو نفس عمیقی کشید.
: دنیای ما آدمای معمولی اونقدر بی‌رحم و ناعادلانه‌س که خیلیا بچه‌شون رو هم می‌فروشن… این بچه از اول هم بوجود اومد که بچه‌ی شیائو ژان باشه… فکر می‌کنید من دلم نمی‌خواد یک زندگی عادی داشته باشم؟ مسئله اینجاس درک تصمیمات ما برای شما آدمای قدرتمند سخته چون توی موقعیت ما نیستین
ییبو از جاش بلند شد: نمی‌دونم هدفتون از این دیدار چی بوده ولی بهتون اطمینان می‌دم نیازی نیست نگران این باشین من بعد تولد بچه برای پول بهتون نزدیک می‌شم… من با شیائو ژان یک قرارداد دارم و بهش پایبندم
پیرزن حتی فرصت نکرد حرف دیگه‌ای بزنه، اون فقط به پسری که از کافه بیرون رفت خیره مونده بود. امگایی که اونقدر شجاع بود اینجور با اون حرف بزنه حتما رفتاری مشابه هم با ژان داشت.

ییبو دستشو مشت کرده بود و ناخن‌هاشو توی پوستش فرو کرده بود. نباید جلوی مادربزرگ ژان گریه می‌کرد. اشک‌هاشو نگه داشت تا وقتی که از کافه دور شد، اونوقت بود که داغی اشک رو روی گونه‌اش احساس کرد.
آدم وقتی پول نداره راحت به‌ خاطر کاراش قضاوت می‌شه، مگه فقیر بودن جرم بود؟ چرا بقیه به خودشون اجازه می‌دادن قضاوتت کنن بدون اینکه لحظه‌ای اون دردی که تو می‌کشی رو تجربه کرده باشن؟ سوال‌ها توی ذهن ییبو می‌چرخیدن بدون اینکه دلیلی برای غرور بعضیا پیدا کنه. دستشو روی شکمش گذاشت، اون قرار نبود بچه‌ش رو بفروشه. اون بچه قرار بود کنار پدر آلفاش زندگی کنه.
.
.
.
چشماش رو که باز کرد هوا کاملا تاریک شده بود، چشماش رو دوباره بست و به تاریکی محض برگشت. نمی‌خواست اجازه بده اون زن و حرفاش روزش رو خراب کنه. از جاش بلند شد، اشک روی گونه‌اش خشک شده بود.
چراغ رو روشن کرد و اجازه داد نور اونو از فکرای تاریکش بیرون بکشه. نگاهش روی خریدای چند روز پیش چرخید، هنوز سراغشون نرفته بود. یکی یکی لباسارو بیرون آورد و با لبخند نگاشون کرد. اون و.ژان اونقدر لج‌بازی کرده بودن که بالاخره با سلیقه هر دو لباس خریده بودن.
با دیدن لباس خوابی که ژان بدون اطلاع اون خریده بود با صدای بلند خرید، باورش نمی‌شد ژان یک لباس خواب با طرح عروسکی خریده بود. البته این یکی به جای خرس روش خوکای صورتی داشت. امگای جوان دستشو روی شکمش گذاشت.
: کوچولو بابای آلفات حسابی یکدنده‌س، امیدوارم تو مثل اون نشی
به لباس دستش نگاهی انداخت، لبخند ملیحی زد.
: ولی کیوته… دلت می‌خواد بپوشیمش؟
خودش هم نفهمید از کی شروع کرده به حرف زدن با بچه، یک‌جورایی احساس می‌کرد اینجوری تنها نیست. از جاش بلند شد و لباساشو درآورد، لباسی رو که ژان خریده بود، پوشید. پارچه لباس اونقدر نرم بود که حس می‌کرد لباس نوزاد پوشیده.
دکمه‌های لباس رو بست و به انعکاس خودش توی آینه نگاه کرد، باید قبول می‌کرد این یکی رو خیلی بیشتر از لباس با طرح خرس دوست داشت، البته که قرار نبود اینو جلوی ژان اعتراف کنه.
: بانمکه مگه نه؟ خوشت میاد؟
لبخند زد، فن‌شینگ گفته بود بچه از تقریبا سه ماهگی ممکنه لگد زدن رو شروع کنه و ییبو برای لحظه‌ای دلش خواست زودتر اون زمان برسه. اما زود این احساس رو کنار زد.
با خودش تکرار کرد: این بچه من نیست، ییبو یادت نره اینو

سلام سلام جادوگر موقرمزم
دوستان باید نکته‌ای رو متذکر بشم:
این فیک و هل سناریوهای طولانی و ادامه‌دار هستن یه جورایی برای همین ممکنه فکر کنید کوتاهن
چقدر کم بود و بیش‌تر آپ کن فقط به من استرس می‌ده، می‌دونم به خاطر علاقه‌تون به فیک اسنارو می‌گید ولی اضطراب زیادی به من وارد می‌کنه.
پس ممنون می‌شم درکم کنید.
ممنون

Heartbeat (completed) Where stories live. Discover now