سونگهوا همونطور که قول داده بود برای دیدن برادرش به جنگل رفت اما کلبه مثل همیشه تمیزوزنده نبود خاک گرفته شده بود وبوی نا میداد
پسرناامید به گریه افتاد اون برای خداحافظی از برادرش خیلی دیرکرده بود
ازکلبه خارج شد وغرق شده میون اشکهاش شروع به قدم زدن کرد زمانی که داشت برای ملاقات برادرش میومد خوشحالترین بود حتی لباس مدرسه هم عوض نکرد وخواست برادرش با اون لباس ببینتش حالا دیگه شانس دیدنش رو برای همیشه از دست داده بود
غم سنگین روی سینه اش قدمهاشو سختترکرده بود وقتی به پرتگاه رسید اصلا تعجب نکرد ناگهان کلمات اشنایی توی گوشش زنگ خوردند: ازخواب بیدارشو پدرومادرمردن
بالاخره به خودش جرئت داد وبالای صخره قرار گرفت جایی که همه چیزبه اونجا ختم میشد حالا هیچ کس روتوی این دنیا نداشت تا همراهیش کنه وتصمیم گرفت یکبار برای همیشه به زندگیش پایان بده اما
ناگهان اونو پایین صخره کنار سنگها دید
پسری که توی قبرستان دیده بود پایین صخره داشت با جدیت به چیزی که توی دستش بود نگاه میکرد سونگهوا تگ اسم وفامیلش رو شناخت وبه سینه اش نگاه کرد مطمئن بود وقتی که از خونه خارج شد اون سرجاش بود به سمت پسر داد کشید: اون مال منه!
اما پسرکه چهره نگران وترسیده ای داشت حتی سرشوبلند نکرد تا نگاهی بهش بندازه انگار توی این دنیا نبود وتنها چیزی که میدید وسیله توی دستش بود سونگهوا سعی کرد خودشو به پایین صخره برسونه حالا که اونو دوباره دیده بود نمیخواست این فرصت رو از دست بده وباید میفهمید چرا اونجاست
وقتی بعد از زمانی که صرف پایین اومدن کرد روبه روی پسرقد کوتاه تر قرار گرفت دستهاشو روی دست پسر کشید تا تگ اسمشو پس بگیره اما باحسی مثل برق گرفتگی دستهاشو پس کشید ودرحالیکه با تعجب به چشمهای لرزون پسر خیره شد ناگهان انگار ازخواب عمیقی بیدار شد وگذشته رو به یاد اورد با ناباوری پلکی زد و زمزمه کرد: کیم هونگ جونگ!
پسرمومشکی که توی چشمهاش ناامیدی موج میزند بی توجه به سونگهوا پلاک رو توی جیب شلوارش گذاشت اماده بلند شدن شد ولی سونگهوا سریعتر دستهاشو گرفت ومتوقفش کرد از اینکه میتونست لمسش کنه شوکه شد ولی نمیخواست دیگه به این دورباطل ادامه بده درحالیکه اشکهاش دونه دونه پایین میریختند با تمام توانش داد کشید: نه! نمیتونی الان بری نباید بری!
میفهمید داره به جسم وروح کسی که تمام این مدت میخواسته کمکش کنه فشارمیاره ولی نمیتونست تنها فرصتش برای رهایی رو از دست بده پس دستهای اونو ول نکرد وسعی کرد با کمک اون خاکها رو کنار بزنه نفسهای تند و لرزش پسر کنارش حالش رو بدتر میکرد ولی هنوزم روبه صورت عرق کرده وچشمهای ترسیده اش زمزمه میکرد: تو قول دادی هونگ جونگ قول دادی پیدام میکنی!
YOU ARE READING
Lost In The Dreams
Fanfictionباد که ازصبح دور پسر موسرخ میچرخید بیشتر شروع به وزیدن گرفت و انگار برای یه لحظه همه ی دنیا متوقف شد تا سونگهوا به پسری که توی قبرستون قدیمی ایستاده نگاه کنه اون صورت اونقدر اشنا به نظر میرسید که بی اختیارسرجاش ایستاد نمیتونست بفهمه پسر عجیب اول صب...