Don't such children ⁴³

62 13 1
                                    


در جنگل سکوتی غیر عادی حکم فرما بود. آن همه درخت تیره ی در هم تنیده و آمیخته به تاریکی شب، احساس خوش آیندی به او میداد‌. هنوز مانده بود که هوا رو به سردی برود، اما باز هم آن جنگل را سرمای عجیبی فرا گرفته بود، حتی در تابستان.

دیاکو انگشتانش را لیسید. آن همه خون برای یک شب زیاد بود، قطعا زیاده روی کرده بود، اما لذتش را به هیچ چیز دیگری نمیداد. خون آن بچه های ناپاک قطعا بهترین چیزی نبود که نوشیده، اما احساس انتقامش به زندگی قبلی اش، غیر قابل انکار تلقی میشد. به بازمانده هایش نگاه کرد. سه پسر باقی مانده بودند و با ترس به صورت خونی او نگاه میکردند. علاوه بر آنها، چارلی به او زل زده بود و دقیقا نمیدانست چه اتفاقی افتاده است، فقط میدانست بدن بیجان برادرش، نشانی از چیزی خطرناک دارد.

-«د...دیاکو...»
دیاکو لبخندی زد:« هرچند یکم چرت و پرت تو خونشون بود ولی بهر حال.... خون بچه رو نمیشه با هیچ چیز دیگه ای عوض کرد.»
-«چرا مجبورمون میکنی این صحنات رو ببینیم؟»
دیاکو با تعجب به جسد های روی زمین خیره شد:«این صحنات؟»

بعد خندید و گفت:«چون میخوام برید خونه و به همه بگید چه جهنمی اینجا اتفاق افتاد... اگه خوش شانس باشید شاید بتونید بهفمید من چیم.»
جلو تر رفت و خم شد. به چشمان پسرک خیره شد و گفت:«یه راهنمایی... با "شِ" شروع میشه.»

***

-«من یه فرشته بودم. تا زمانی که اونو دیدم.
واسه دیدنش به پایین ترین نقطه بهشت میرفتم، و اون هم به بالا ترین نقطه جهنم میومد. نمیدونست که نگاهش میکنم، حداقل این چیزی بود که من فکر میکردم.
همیشه واسم عجیب بود که چرا برنمیگرده و سرشو بالا نمیاره تا اون همه عظمت و زیبایی بهشتو ببینه. همیشه به زیر پاش مغرورانه نگاه میکرد، همیشه به جهنمش نگاه میکرد بدون اینکه در حسرت بهشت باشه. این واقعا برام عجیب بود. خب البته، منم جوان بودم و خیلی چیزا رو نمیدونستم. نمیدونستم که اگه پامو روی پل بزارم و بخوام به سمت درّه برم، سقوط میکنم توی زمین. و من خیلی احمق بودم که انجامش دادم...»

دارکل به خانه برگشت. چیزی مانع شد که بگذارد آن زن حرفش را کامل بزند، حقیقت را تماما بازگو کند. چیزی ذهن آشوبش را آزار میداد. تپش قلبش را حس میکرد و شکاکی و وسواس بیش از حدش به اوج خود رسیده بود. نوعی اضطراب او را می‌آزرد آنهم درحالی که چیزی برای نگرانی وجود نداشت.

سیگاری روشن کرد، کاری که همیشه انجام میداد. کمی در اتاقش قدم زد و پس از مدتی،سیگارش را خاموش کرد و کلافه بیرون رفت.
راهرو ها را بی هدف و به سرعت طی میکرد. خودش هم نمیدانست دارد چه میکند یا چه میخواهد بکند.

میخواست مواظب اطرافش باشد، حس میکرد کسی یا چیزی مدام نگاهش میکند و میدانست که این حقیقت ندارد و فقط ساخته ذهن خودش است. درواقع، خیلی از خاطراتش بودند که به نظر می آمد اتفاق نیفتاده و ساختگی اند. حتی بعد از نوشیدن زهر سیریوس برای شاهزاده شدنش، و بعد از پر شدن حفره های کوچک و بزرگ با خاطراتی که پدربزرگش از او گرفته بود هم این احساس وجود داشت.

احساس میکرد هیچ چیز واقعی نیست و هیچ چیز را نمی‌تواند لمس کند. دستش را روی کاغذ دیواری قهوه ای رنگ راهرو کشید و با انگشتش، طرح های طلایی آن را لمس کرد. همه چیز غیر واقعی به نظر می آمد. گویی که کل آن خانه یک توهم بزرگ است... یا حتی بدن و موجودات اطرافش توهم اند. خانواده اش، برادرش، خدمتکارانش، پسرش، همه چیز یک توهم بود؛ یا میخواست که باشد‌. تنها چیزی که آرزو میکرد واقعی باشد آیدنش بود و بقیه را همه توهم میخواست.

ناگهان چیزی به خاطرش آمد. به سمت اتاقش رفت و پیراهن آیدن را برداشت. کمی نگاهش کرد و بعد آن را نزدیک صورتش برد و بو کرد. روی زمین نشست.
مثل یک پسر نوجوان که از کنترل احساسات خود غافل است بدون آنکه بفهمد چه میکند پیراهن سفید رنگ او را بو میکرد و میبوسید. افکارش را در آن زیرزمین، در گودال به یاد آورد. باید به آیدن همه چیز را میگفت.

اما با وجود دردسر هایی که دیاکو در ان لحظات داشت برای او درست میکرد فرصت میشد به دیدن فرشته اش برود؟

Smell of bloodWhere stories live. Discover now