سرش رو چرخوند به فضای غیر قابل تحمل کافهای که دوستش اونها رو به اونجا آورده بود نگاهی انداخت؛ دود غلیظ، بوی سیگار، سر و صدای بیش از حد مشتری ها و کارکنان و مهم تر از همه سرعت حلزونی پیشخدمت عصبیش کرده بود.
پسر لاغر اندامی که روبروش نشسته بود و بیصدا با انگشتان دستش بازی میکرد صداش رو صاف کرد و تلاشش رو به کار برد تا چیزی بگه.
+ آقای کیم گفت مدیر مدرسه ای.
کریس نگاهی به ساعت مچیش انداخت تا خیال خودش رو از بابت اینکه زمان کافی برای رسیدن به قرار بعدیش داره، راحت کنه.
- آقای کیم؟ جونگینو اینطور صدا میکنی؟
کیونگسو تک سرفه ای کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. از اینکه روبروی مرد چینی نشسته بود خیلی خوشحال به نظر نمیرسید و کریس هم متوجه این موضوع شده بود.
+ فقط خواستم یکم رسمی باشم.
کریس لبخندش رو برای ایجاد صمیمیت حفظ کرد. برخلاف کیونگسو که از اول اصلا لبخند نمیزد!
- راحت باش. خب... اره! یه مدرسهی کوچیکو مدیریت میکنم.
کیونگسو به جونگین که چند متر دورتر از اونها نشسته بود نیم نگاهی انداخت. انیماتور هیکلی تموم مدت به میز اونها خیره شده بود، انگار که چیزی آزارش میداد.
+ قبل از اینکه مدیر اون مدرسه بشی چیکار میکردی؟
پیشخدمت بالاخره بعد از بیست دقیقه تعلل قهوهها رو روی میز گذاشت و تعظیم نصفه و نیمهای کرد.
- بالاخره! یکم صبر میکردی تا بریم بیرون بعد بیاریشون!
مرد عضلانی نفسش رو بیرون داد و شکایت کرد، اما پیشخدمت بدون اینکه به غرولندهای مرد اهمیتی بده از اونجا دور شده بود!
کیونگسو بالاخره بعد از این همه مدت لبخند کوچیکی زد و از قهوهای که چند ثانیه پیش جلوش گذاشته شده بود نوشید.
+ اینجا رو کی انتخاب کرد؟
کریس به سمت جونگین برگشت. مرد هیکلی مثل خودش عصبی بود و داشت لحظه شماری میکرد این نمایش هرچه زودتر تموم بشه.
- جونگین... سلیقه ی من به این جور جاها نمیخوره. سلیقهی اونم به این جور جاها نمیخوره، نمیدونم چرا اینجا رو انتخاب کرده.
پسر لاغر اندام با حرکت سر تایید کرد. میز رو جونگین رزرو کرده بود و مقدمات این آشنایی رو هم خودش چیده بود.
کیونگسو بابت این زحمت از جونگین ممنون نبود! نمیخواست با کسی آشنا بشه! تقریبا از مرد روبروش هیچ چیز نمیدونست و فقط به واسطهی اصرارهای بیجای مادرش قبول کرد تا برای یک بار هم که شده سر قرار با مردی که حتی ندیده بود حاضر بشه. مسبب همهی این اتفاقات کیم جونگین بود!
YOU ARE READING
Sinister Cock [EXO.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنه ی زیبایی رو ب...