27

1.1K 189 67
                                    

من آمده ام وای وای من آمده ام
بیبی ها فریاد کنین من آمده ام وایییی.

◇◇◇◇◇◇◇◇

ساعت از یکو نیم شب گذشته بود. و خانم کیم نگران توی اتاقش قدم میزد هر چقدر شماره تهیونگو میگرفت  پاسخگو نبود.

و الان دلهره مادرانش داشت دیوونش میکرد.

خانم کیم: این بچه کجاست اخه ؟

اقای کیم: حتما رفته عمارت خانواده همسرش.

خانم کیم بلافاصله موبایلو روی گوشش گذاشت الفا که از سرعت عمل همسرش جا خورده بود حتی فرصت نکرد بگه الان دیر وقته و تماس نگیره.

...

خانم کیم: سلام خانوم پارک واقعا معذرت میخوام برای مزاحمت این موقع، اما تهیونگ تا الان خونه نیومده شما ازش خبری ندارید؟
 
الفا به مکالمه همسرش گوش میداد و داشت باخودش فکر میکرد این حس مادرانه چقدر میتونه عجیب باشه حتی مادر خودشم تا الان حرفش دوتا میشود سوال پیچش میکرد.

( سر پیری۰🤣)

وقتی تماس قطع شد صدای امگا امواج نگران تری رو ساطع میکرد.

خانم کیم: نیست اونجا نبود خدای من خانم پارک گفت چند ساعت پیش تماس گرفته و حال همسرش رو پرسیده و گفته تا دیر وقت کار داره.

الفا ابرویی بالا انداخت و کتابشو کنار عسلی کنار تخت گذاشت دست همسرشو گرفت و کنار خودش نشوندش.

اقای کیم: عزیزم تهیونگ بچه نیست اون الان ازدواج کرده و تازه یه پدر هم هست مثل بچه های دبستانی نبینش.

خانم کیم: اما اون نگران از خونه رفت اگه کار اشتباهی بکنه چی؟

اقای کیم: چیزی نمیشه بهش اعتماد کن...حتما رفته جنگل یادته موقع امتحاناتش میدویید میرفت جنگل تا بتونه انرژِی بگیره حالا حتما برای امتحان های زندگی شم میخواد خودشو اروم کنه.

الفا همسر دل نگرانشو در اغوش گرفت و با نوازش موهای بلند قهوه ایش ارومش کرد.

.
.
.

خانم پارک بعد قطع تماس همچنان به نقطه ای خیره بود . زندگی پسرش و دامادش ناگهان اشفته شد.

و این تمام خانواده رو نگران کرده بود.
وارد اتاق پسرش شد و دید اروم خوابیده.
کنارش روی تخت دراز کشید و پسرش رو در اغوش کشید.

جیمین: مامان؟

خانم پارک: اوه بیدارت کردم؟

پسر با چشمای ابیش به مادرش نگاه کرد. که زن رو متعجب کرد.

خانم پارک: پسرم چرا چشمات این موقع...ماه که..

جیمین: ماه کامل نیست میدونم..قدرتمو نمیتونم کنترل کنم برای همین باعث اسیب به الفام شدم.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now