*یک ماه بعد*
گوشیش رو روی اسپیکر گذاشت و مشغول تعویض کت با لباس مخصوصش شد:
_تو راهی؟_آره پشت فرمونم تاچند دقیقه دیگه میرسم...هوسوک...
_جانم؟_هیچی.
نفس عمیقی کشید و بعد از پوشیدت لباس هاش گوشی رو از روی اسپیکر برداشت، از پنجره به منظره بیرون نگاهی انداخت:_تهیونگ، طبیعیه که استرس داری... ما همه کنارتیم؛ فراموش نکن.
_ هنوزم سخته!_ سعیت رو بکن...باشه؟
_باشه... میبینمت، فعلا.تلفن رو خاموش کرد، توی کشو گذاشت، در کشو رو قفل کرد و به سمت در راه افتاد.
**
از شروع جلسه دادگاه مدتی میگذشت، تهیونگ و سوزی، در کنار وکیلهاشون، روی صندلیهای جلویی، بکهیون و نامجون به عنوان شاهد از طرف تهیونگ و دو نفر هم از سمت سوزی، روی صندلیهای عقبتر نشسته بودن. هوسوک که در جایگاه قاضی حاضر شده بود، بعد از شنیدن اظهارات اون دو و وکیلهاشون، بار دیگه پرونده رو نگاه کرد. درست بود که همه چیزو از زبون تهیونگ شنیده بود اما نباید میذاشت احساسات شخصی روی قضاوتش تاثیری بذاره؛ البته که نتیجه این پرونده یه چیز بود!
سرش رو بالا آورد و نگاهی به افراد حاضر کرد، تهیونگ سرش رو پائین انداخته بود و با دستش خطوط فرضی روی ران پاش میکشید. گلوش رو صاف کرد و با صدای رسایی گفت:_ طرفین رابطه خواستار طلاق هستن و همونطور که دیدید؛ خانم بائه سوزی، اقدام خودشون رو نسبت به فروپاشی خانواده تایید کردن. این موضوع ایشون رو وادار به پرداخت غرامت میکنه. تا اینجا اعتراضی نیست؟
توجه تهیونگ به سوزی جلب شد که نگاهش رو بهش دوخته بود، نگاهی که تا عمق وجودش رو میسوزوند.
وکیل سوزی، آقای چوی، از جاش بلند شد:_آقای قاضی! موکل من شاهد سرد شدن رابطه بوده و اون ارتباط عملا از بین رفته بوده.
این بار جیسو ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_جناب قاضی! ایشون رابطه پنهاتی داشتن در حالی که متعهد به آقای کیم بودن، سرد شدن رابطه دلیل خوبی برای این کار نیست! درست نمیگم؟
همه اونا میدونستن که این تلاشها بیهودهست و هیچ چیزی نمیتونه این کار رو توجیح کنه... امروز قطعا با جدایی رسمی این زوج به اتمام میرسید.
هوسوک رو به وکیل چوی کرد و از پشت عینکش نگاهش کرد:
_اعتراضتون وارد نیست آقای چوی!نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و با صدای رسایی گفت:
_ خانوم بائه سوزی شما به دلیل خیانت به همسرتون و رسوندن این رابطه به جدایی، باید غرامت بدین._من غرامتی نمیخوام.
با صدای تهیونگ نگاه همگی به سمت مرد مشکی پوش کشیده بود، تهیونگ بالاخره سرش رو بالا آورد و حرفش رو تکرار کرد:
_من غرامتی نمیخوام آقای قاضی، من فقط میخوام دیگه تو زندگیم پیداش نشه.
سوزی نگاه بهت زدهش رو به تهیونگ دوخت. مرد هم به سمتش برگشت و با صدای آرومتری گفت:
_فقط اون لعنتی رو امضا کن._آقای کیم از خواستهتون مطمئن هستین؟
_بله.مکثی کرد و با تکون دادن سرش رو به هر دو نفر کرد:
_ میتونید برگه ها رو امضا کنید.**
از سالن دادگاه بیرون اومد و به سمت راهرو حرکت کرد، واقعا خسته بود؛ چه جسمی و چه روحی... هیچ انرژیای براش نمونده بود. فقط میخواست سریعتر از جمعیت دور بشه. هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی از پشت سرش رسید:
_برای چی این کارو کردی؟
ایستاد و چشمهاش رو بست تا بتونه آرامشش رو حفظ کنه. صدای قدمهای سوزی رو شنید، روبروش ایستاد:
_چرا گفتی غرامت نمیخوای؟پوزخندی زد و جواب داد:
_واقعا تو این چند سال ذرهای منو نشناختی نه؟ حق داری! منم الان با دیدنت میفهمم که اصلا نشناختمت. پول و ثروتت مال خودت فقط گورتو از جلو چشمام گم کن چون الان اصلا خبری از اون تهیونگی که همیشه دیدی نیست سوزی!
_ همین؟ باید بدونم چرا نخواستی؟
قدمی به جلو برداشت و مستقیم توی چشمهای بی احساس زن زل زد:
_ برخلاف تو من هنوزم به خاطراتی که باهات ساختم احترام میذارم...فکر میکنم این احترام بهم اجازه نمیده تا یه وون هم از پولت بخوام برات کافیه؟
اینو گفت و بدون هیچ حرف دیگه ای به راهش ادامه داد، سوزی که انگار جوابش رو گرفته بود، آهی کشید و دستش رو لای موهای بلندش فرو برد، نزدیک به انتهای سالن، این بار شخصی بازوش رو کشید و به تندی راه افتاد، تهیونگ با گیجی به هوسوک که هنوز لباس های توی تنش رو عوض نکرده بود، انداخت و پرسید:
_ کی اومدی بیرون؟ کجا میبری منو؟
با رسیدن به سرویس بهداشتی، هر دو واردش شدن، هوسوک در رو بست و رو به تهیونگ کرد:
_گفتم خاطرات نمیمیرن ولی میشه خاطرات جدید ساخت طوری که به اونا فکر نکنی... گفتم کمکت میکنم دردشونو کم کنی... این راهو با من شروع کن...
تهیونگ کمی مکث کرد و با نزدیک شدن به مرد، یکی از دستهاش رو نزدیک برد و به آرامی صورتش رو لمس کرد، نفسی گرفت و در حالی که توی چشمهاش خیره بود، گفت:
_من خیلی وقته که با تو شروعش کردم آقای جانگ!
و بدون هیچ حرف دیگه ای لبهاشو روی لبهای مرد گذاشت...این شاید شروعی بزرگ اما سرنوشت ساز برای هردوی اونها بود...قرار بود این بوسه چه مسیری رو رقم بزنه؟
YOU ARE READING
Darien | Vhope,Hopev Completed
Fanfictionخلاصه آیو: سالها توی تنهایی خودم هر روز و روزم رو به قضاوت آدمهای مختلف گذروندم. پرونده های مختلفی رو بستم، انسان های زیادی رو محکوم کردم، اما بعد از سی و نه سال، مردی رو دیدم که انگار تمام نیازم رو توی چشمهای کشیدهش جا داده بود، مردی که مثل خودم د...