بعد دوش گرفتن لباساشون رو پوشیدن و سمت اشپزخونه رفتن.
یونگی مشغول صبحانه درست کردن بود و هوسوک پشت میز نشسته بود و با عشق نگاهش میکرد.
الان همه چیز درست شده..درسته؟
حس اینکه دوباره مثل قبل شدن برای هوسوک باور نکردنی بود، اون تا چند هفته پیش اونقدر مطمعن بود دیگه نمیتونن باهم باشن که دست به خودکشی زد اما الان، همه چیز فرق کرده.
از اون شبی که یونگی و هوسوک تونستن مثل قبل شن و این اتفاق با تاپ بودن یونگی افتاد، حدود یک هفته میگذره و دیگه نزدیک بهاره و این یعنی کار های کلیسا بیشتر میشه چون مردم توی فصل بهار بیشتر به کلیسا میان، شاید بخاطر هوای خوب و رفت و امد راحت تر و عبادت بهتر.
یونگی میز رو چید و کاسه هارو از برنج پر کرد، نیمرو های داغ و کَره ای رو روشون گذاشت و پشت میز، همراه هوسوک منتظر پدر مین نشست.
*وقتی بریم خونه خودمون دیگه لازم نیست منتظر کسی بمونیم تا صبحانه بخوریم.*
هوسوک با لبخند و ذوق خیلی کیوتی گفت و باعث شد یونگی یه لحظه شوکه شه.
"وات؟ خونه خودمون؟"
با تعجب گفت و به چشمای ذوق زده هوسوک خیره شد.
*اره یه روز میریم توی خونه خودمون زندگی میکنیم، درس میخونیم، من کار میکنم و تو هم خونه داری میکنی.*
"ک..کدوم خونه بابا..یه چیزی میگیا.."
با لبخند متمسخری و تعجب گفت و مخفیانه با انگشتاش بازی کرد.
*هی..الکی نمیگم! یه روز از این کلیسای کوفتی میریم، من فکر همه جاشو کردم همه چیز اکیه....
فقط کافیه زمان مناسبش برسه..اون موقس که میریم و واسه خودمون زندگی میکنیم..بهت درخواست ازدواج میدم و تو میشی نامزدم.
ازدواج میکنیم و تو میشی همسر قانونیم و...*
"هی هی هی...بسه دیگه کم مونده بگی بچه هم میخوای."
*چرا که نه.*
"خفه."
*یااا..چرا میزنی تو ذوقم؟*
هوسوک با ناراحتی گفت و چشماش مظلوم شد. یونگی نفس عمیقی کشید و تکیشو به صندلیش داد.
"اخه هوسوک از رو ابرا بیا پایین، ما نه جا واسه رفتن داریم، نه پول کافی برای زندگی! حتی فرار کردنم پول میخواد. اینارو میخوایم از کجامون بیاریم؟"
*گفتم تو کاریت نباشه، اون با من..تو فقط کافیه بهم بگی، حتی اگه شده همین الان از اینجا میریم.*
-صبح بخیر پسرا-
با شنیدن صدای پدر مین هردو یه لحظه شوکه شدن ولی خودشون رو جمع و جور کردن.
" صبحتون بخیر پدر مین."
*صبح بخیر.*
-زودتر بخورید و حاظر شید، نباید دیر برسین مدرسه._
"چشم پدر مین."
یونگی گفت و چاپستیکاشو برداشت و مشغول خوردن برنجش شد.[هوسوک]
بعد خوردن صبحانه و پوشیدن یونیفرم هامون سمت مدرسه راه افتادیم، یکی از بهترین قسمت روزمون این وقته صبحه که باهم مسیر مدرسه رو قدم مبزنیم. جزء مورد علاقه هامه و خیلی این موقع از روز رو دوس دارم، مخصوصا اگه با یونگی باشم.
موقعی که هنوز هوا به حالت تاریکی میزنه و خورشید، نور سرد صبحگاهیشو به ابر و زمین میتابونه و رنگ بینظیر صورتی رو میون ابرا درست میکنه.
ولی یه چیزی از یونگی رو اعصابمه که انگار عادت همیشش بوده و من خبر ندارم، اینکه اون همیشه موقع مدرسه رفتن سرش تو انجیله! خب وات د فاک؟
سرتو بیار بالا از این هوا لذت ببر، چته هی کلتو توی یه کتاب کردی؟!
*یونگی میشه اون انجیل رو بزاری کنار؟*
"نه."
*چرا؟*
"چون همیشه روز مدرسه میخونم."
*خب چرا؟*
"بخاطر اینکه خدا تو درسام کمکم کنه."
*مگه خدا میاد بشینه به جات امتحان بده؟*
با این حرفم نگاه سگ محلی بهم انداخت و دوباره به خوندن انجیل ادامه داد.
همونطور که داشت میخوند، به مدرسه رسیدیم و هر کدوم به کلاس خودمون رفتیم.
برای اولین بار ارزو میکنم که کاش یه سال بالاتر بودم تا با یونگی توی یک کلاس باشم، ولی خب الان فقط مجبوریم تو زنگ تفریحا همو ببینیم.
با اینکه تمام حواسم پیش یونگی بود به درسمون رو گوش دادم و بعد تموم شدن درس کوفتی فیزیک، سریع رفتم پیش یونگی که دیدم هنوز داره تو دفترش چیزی مینویسه.
*یونگی؟*
انگار صدامو نشنید چون توجهی بهم نکرد.
چند قدم رفتم جلو و به میزش تکیه دادم.
با بالا اوردن سرش نگاهی بهم انداخت و دوباره حواسشو به نوشتش داد.
*چی مینویسی؟*
"ریاضی."
*بیا بریم اسنک بار.*
"باید اینارو بنویسم...تو برو."
با بی محلی گفت و مشغول نوشتن شد.
*چیزی شده؟*
"نه"
ابرویی بالا انداختم و به اطرافم نگاهی انداختم و کلاسو خالی دیدم، زنگ تفریح اول همه میرن اسنک بار برای همین کلاس خالی بود.
نگاهی به یونگی انداختم و خودکارو از دستش کشیدم که یهو با اخم بهم نگاه کرد.
"بدش به من."
با حرص گفتم و منم خودکارو تو جیب پشتی شلوارم گذاشتم.
*بگو چیشده تا بهت بدمش.*
اومد خودکار دیگه ای از توی جامدادیش برداره که جامدادیشو از رو میزش کش رفتم.
با کلافگی از جاش بلند شد و از کمد پشت سرش که اسم خودش روش بود یک مداد دراورد و سرجاش نشست.
"دارم ریاضی مینویسم، مینهو رفته اسنک بار تو برو پیش اون."
چرا یهو اینطوری بی محلی میکنه؟
دستمو روی گونش گذاشتم و درحالی که نوازشش میکردم، به بالا هدایتش کردم که صورتشو کنار کشید و به نوشتنش ادامه داد.
*هی..چرا سگ محلم میکنی؟*
چیزی نگفت و مشغول نوشتن شده بود که اندفه دفترشو از زیر دستش کشیدم و پشت سرم نگه داشتم که با حرص از جاش بلند شد.
"اه..هوسوک بس کن، بدش به من دفترمو."
*بگو چت شده بعد میدم.*
"هیچی نیست بدش دفترمو."
دستشو طلبکارانه جلو اورد و دفترو خواست ولی من با گرفتن و کشیدن یهویی دستش، تو بغلم انداختمش و لباشو با رسیدنش به لبام محکم مکیدم که هول اروم به تنم داد و ازم جدا شد.
"هوسوک چیکار میکنی؟ تو مدرسه ایم!"
*میدونم..و اگه نگی چیشده دفه دیگه جلوی بچه های کلاس میبوسمت.*
نفسشو عصبی بیرون داد و نگاهشو به زمین داد.
"از وقتی برگشتی یه دختره تو کلاسمون همش بهت زل میزنه."
*خب؟*
"شنیدم به دوستاش میگفت که روت کراش داره."
با حرفش زدم زیر خنده و وسایلاشو روی میزش انداختم.
*وای خدا..یونگی یه جوری عصبانی ای..هع..انگار اتفاق عجیبی افتاده.*
با خنده گفتم و به صورت عصبیش نگاه دقیق تری انداختم.
"مرض...هوسوک این چیز خنده داری نیست میگم اون دختره روت کراش داره."
*خب به یه ورم.*
"میدونی چیه؟ اصن مهم نیست بزار همه روت کراش بزنن. اصن شاید یه روز یکیشون بهت رسید...اه.."
دستی به موهاش کشید و منم یه دستشو گرفتم و از کلاس بردمش بیرون.
"هی هی...کجا میبریم؟"
*یه جایی که بخاطر کیوتیت فقط لباتو بخورم.*
گفتم و بردمش توی انبار و درو پشت سرم قفل کردم.
خواست لب به اعتراض باز کنه که کمرشو گرفتم و توی یه چشم به هم زدن یه لب خیس ازش گرفتم ولی نمیخواستم ازش جدا شم.
مزه شیرین طعم لباش منو بیشتر غرق اون احساس رنگین کمونی میکردن و این باعث میشد بخوام بیشتر و بیشتر اون لبارو بخورم، هرچند که اوایل یونگی میخواست همکاری کنه ولی من اونقدر سریع لب میگرفتم ازش که فقط تونست دهنشو باز کنه و بزاره من زبونمو توی دهنش هول بدم و نقطه به نقطه اون حفره داغ و خیس رو با زبونم لمس کنم.
بوتی گرم و نرمشو از روی شلوار مشکی یونیفورم مدرسه لمس کردم و ناخداگاه اسپک ارومی نثارش کردم که ناله کیوتی توی دهنم کرد.
صرفا برای شنیدن دوباره اون ناله کیوت، بوتاشو با دوتا دستم قاب کردم و همونطور که فشارشون میدادم، اسپنکای ارومی میزدم و ناله هاشو بیشتر میشنیدم ولی بخاطر کم اوردن اکسیژن و طولانی شدن بوسمون ازش جدا شدم و نفس نفس زدم.
اومدم دوباره ببوسمش که دستشو روی لبام گذاشت و قدمی به عقب برداشت.
"بسه دیگه..کبودم کردی..اه...باید برگردیم کلاس الان معلم میاد."
مچ دستشو گرفتم از جلوی دهنم بر داشتم.
*بیخیال دیگه، یکم شیطونی که به جایی بر نمیخوره.*
گفتم و خواستم کمرشو بگیرم که جاخالی داد و سمت در دوید.
*هی..*
"برو کلاست دونسنگ کوچولو"
گفت و بعد باز کردن قفل در رفت بیرون.
الان به من گفت دونسنگ کوچولو؟ وات؟
خندیدم و رفتم سر کلاسم ولی هنوز درگیر کلمه دونسنگ کوچولو بودم، حالا چرا انقدر خوشم اومده؟
YOU ARE READING
عشق گناهبار ما
Romanceتیزر ꜜ ⸽ من خودم را کشتم. روحم را. احساساتم را نیز خودم با دستان خودم خفه کردم. تقصیر من نیست که بد بزرگ شدم. تقصیر من نیست که به جای عشق به من نفرت آموختند و به جای بخشش، بیرحمی. من مقصر این نیستم که کسی دوستم نداشت. تقصیر من نیست که تنها بودم. ...