قسمت 12

12 3 0
                                    

4 جولای/ساعت 12:30 ظهر

گروه ویژه و پلیس به قلعه سنگی رسیدن.اونها هرگز چیزی شبیه به این ندیده بودن.مردم جزیره ججو هرگز تا این حد توی عمق جنگل نیاومده بودن.اونها نمیدونستن که مردم گم شده اینجا نگهداری میشن یا نه.
فرمانده به طرف در رفت و تقه ای به در زد.اونها یه دقیقه صبر کردن و در به آرومی باز شد.
شیومین دوباره توی شکل انسانی و با لباسهای رسمی و مجللش جلوی در ظاهر شد.

شیومین:چه کمکی ازم برمیآد؟

فرمانده:ما مایل هستیم بدونیم آیا شما چیزی درباره بچه های گم شده توی این جنگل میدونید؟

شیومین:بچه های گم شده؟اون خیلی وحشتناکه!نه نمیدونم ولی میتونم به سگم اجازه بدم بو بکشه و دنبال اونها بگرده.

فرمانده:نه شما مجبور نیستید...امکانش هست اگه ایرادی نداشته باشه ما نگاهی به داخل خونه شما بیاندازیم؟میدونید که....برای یه سری سرنخ.

شیومین:متأسفم ولی امکانش نیست اجازه بدم.

فرمانده:آقا این یه دستو...

شیومین بعدش به عمق چشمهای فرمانده خیره شد در حالی که چشمهاش به رنگ قرمز در اومده بود.

شیومین:گفتم امکانش نیست اجازه بدم....!!

فرمانده احساس کرد توی خونش و بدنش داره اتفاقات عجیبی میافته و بعد لحظه ای سر جا خشکش زد.

ژنرال:حق با شماست,من معذرت میخوام.شبِ خوبی داشته باشید.

شیومین:شما هم همچنین.

اون در رو بست و فرمانده برگشت پیش گروه.

فرمانده:خُب,ما نمیتونیم اونجا بریم.اون نمیخو...
ناگهان فرمانده شروع کرد به سرفه کردن و لرزیدن. بعد بدون هیچ دلیلی اون شروع کردن به خون بالا آوردن.خون همه جا پاشیده شد.خون از داخل گوشها و چشمها و دماغ فرمانده بیرون ریخت و بدن بیجونش زمین افتاد.
همه از دیدن این صحنه ترسیدن و حالشون بد شد.
بعد چندنفر از گروه ویژه هم شروع کردن به خون بالا آوردن و تعدادشون همینجور بیشتر و بیشتر شد.
این اتفاق برای تعدادی از پلیسها که به قلعه خیلی نزدیک بودن هم افتاد تا اینکه دریاچه ای از خون توی اون قسمت ایجاد شد.
فقط گروه کوچیکی از اونها و خانم توی هتل و جنی زنده مونده بودن.
داخل قلعه شیومین میتونست صدای سرفه ها و ریخته شدن خونشون رو بشنوه. اون خندید و به راه رفتن ادامه داد.

شیومین:حالا زمان آزاد کردن گرگهاست...
بعد شروع کرد به سوت و فریاد زدن.

شیومین:بکشیدشون...

گرگها از کنار قلعه بیرون دویدن و به طرف گروه باقی مونده بیرون حمله ور شدن.
اونها سعی کردن از خودشون دفاع کنن ولی مهماتی براشون باقی نمونده بود و اسلحه هاشون گلوله نداشت.
گلوله ها به طرز عجیبی ناپدید شده بودن و اونجا نبودن.
اونها بی دفاع و بدون سلاح بودن و بوسیله گرگها بهشون حمله میشد.
گرگها پلیسها و مردم رو تیکه پاره کردن و گوشتشون رو جویدن.
جنی و یه زن تونستن از دستشون فرار کنن ولی توی نیمه راه زن افتاد زمین و جنی پشت سرش رو نگاه کرد.

زن:برو!خودت رو نجات بده!!!!!
بعدش یه گرگ اومد و دندونهاش رو توی گردن زن فرو کرد و کشتش.
به طور کلی جنی تنها کسی بود که اینجا زنده مونده,اون به سمت پشت قلعه دوید و سعی کرد پنهون بشه.
اون ورودی اصلی به پشت قلعه رو پیدا کرد. انتخاب دیگه ای نداشت ولی تا گرگها پیداش نکردن واردش شد.
اونجا تاریکی مطلق بود و چیزی دیده نمیشد. ناگهان جنی صدای ناله شنید انگار که کسی داره درد میکشه.
با پیشروی به جلو,نور کم سویی از دور به چشمش خورد و با نزدیک شدن بهش کم کم روشن تر شد.
زمانی که جنی اونجا رسید نمیتونست چیزی رو که میبینی باور کنه...

این هم عکس جنی👇🏻

این هم عکس جنی👇🏻

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


...............................................................

جنی چی دیده؟شیومین؟مردم؟با ادامه همراه باشید تا بفهمید....
اگه از داستان خوشتون اومد Vote یادتون نره،دوستتون دارم😘😘

MoonlightWhere stories live. Discover now