امروز هم مثل بقیه روز ها بود
مثل بقیه روز ها با یک لته و سیب سبز شروع میشد
محل کار همیشگی هرروز مثل قبل
یکی قاتل و یکی مقتول این روند هرروز بود
کیم تهیونگ از اداره مرکزی پلیس پاریس
نگاهی به کلیسای نوتردام کردم و لیوان کاغذی لته رو با دستم تکون دادم
این ساختمون همیشه تاریک بود و عقاید مذهبی و دردناکی پشت این درهای چوبی سرهم شده بود تا مردم رو از خدای واقعی دور کنه
برای یک عده مذهبی مهم بود چه کسی چه عقیده ای داره
بارها جنگ های مذهبی بین افراد بی دین و مذهبی قرار گرفته
کمی از لته رو خوردم ولی انگار امروز شانس برگشته بود
لته بشدت سرد بود و همین میتونته یک نشونه باشه برای چرت بودن روزی که شروعش کردمپاهامو روی زمین سنگ فرش شده پاریس به حرکت در اوردم و قدم هایی سمت اداره پلیس برداشتم
شاید فقط سی تا قدم برداشتم ولی کاش مغزم هم فقط سی تا قدم برمیداشت
برای یک کمیسر درجه یک سخت بود داشتن یک ذهن ازاد
داشتن خانواده..عشق؟
از پلکان های مقابل در شمرده شمرده بالا رفتم و در توسط سرباز برام باز شد
انتظار میرفت که سرباز موقعی که درو برام باز کرد همونجا وایسته و پشتم راه نیوفته
"قربان یک همشهری خیابان مونتانیه اومده و با شما کار داره...همراه یک کولی"صدامو ساف کردم و کتمو به ارومی در اوردم
مردم میان سال اکثرا بیشتر از جوانان اعتراض داشتن و میتونستت ذهنیت مردمو عوض کنن
از طبقات بالا رفتم و کوتاه به تیک اخر حرف سرباز خندیدم
-پس میگی یک پیرمرد همراه خودش یک کولی اورده...خیلی وقته با کولی ها سر و کله نمیزنیم سرباز
"درسته ولی ایشون تا شما بیاید سر رئیس پلیسم به درد اوردن"
سرباز با لحن سینمایی حرف میزد و میون راه اوج و سقوطی به لحن صداش میدادسرباز جلو رفت و در اتاقک کاریمو برام باز کرد
با قدم اولی که به داخل برداشتم متعجب از اینکه پیرمرد یک کولی مرد همراه خودش اورده از حرکت متوقف شدم
"سروان کیم بالاخره اومدید...واقعا اینجا شما بین این همه ادم سر تر هستید"
اشاره ای به صندلیش کردم و از کنار مبل رد شدم
کت رو روی جا لباسی چوبی و تیر رنگ انداختم
-اینجوری به کرکنان توهین میشه...سرباز مرخصی درو ببند
نگاهی به کولی کردم که انقدر بی حال گوشه مبل نشسته و سرشو پایین انداختهبهش نمیخورد جرمی کرده باشه بعنوان یک کولی خیلی اروم بود
پشت میز روی صندلی چرمی نشستم و دو دستمو زیر چونم بردم
-بفرمایید بگید
سر پسر ناخداگاه بالا اومد و نگاه ملتمسانش به چشمام گره خورد+Créeme este hombre me quiere hacer daño
تیله های سیاه رنگ چشماش میلرزید و پارچه نازک شلوارشو توی مشتاش گرفته بود
پیرمرد با دستش پسرک رو جوری سمت زمین پرت کرد که پسر مقابل چشمای من به زانو در اومدنمیتونستم جلوی ماهیچه بین ابرومو بگیرم تا توی هم نره
-پیرمرد بشین سرجات تو نمیتونی تا ما نگفتیم جلو چشممون اسیبی به مجرم بزنی
مرد میانسال با بی میلی سر جاش نشست ولی جوان هنوز زانو زده بود
صدامو بلند کردم و اشاره که به پیر مرد کردم
-سرباز همین الان مترجم کلارک رو خبر کن و این مردو ببر بیرون باید با این جوان تنها باشماز اومدن کلارک مترجم اسپانیایی خیل نگذشته بود
کلارک جوری با کولی رفتار میکرد که ادم فقط میتونست رابطه پدر و فرزند رو براشون مثال بزنه
-Ese señor me estaba obligando a tener sexo con él me temo que soy inmigrante y no tengo a nadie
کلارک پسرو توی اغوشش کشید و پشتتشو اروم نوازش کرد
-خب چی میگه؟
پسر از بغل مرد چهل ساله بیرون اومد و مچشو زیر چشمای گرد و پف کردش کشید
"این پیری این پسرو مجبور کرده باهاش هم بستر بشه"
تازه همه چیز برام روشن شده بود
پسرک کولی که مجبور شده با یک پیرمرد چاغ و هیکلی هم بستر بشه
"مهاجره اسپانیاس و کسی رو هم اینجا نداره"
+Soy Jungkook y tengo veintitrés años"اسمش جونگکوکه بیست و سه سالشه"
هومی کشیدم و از روی صندلی چرم بلند شدم
برای خودم قدم برمیداشتم و چندین بار هومی کشیدم
-میدونم با اون پیرمرد چیکار کنم ولی این بچه رو نه
سمت جونگکوک رفتم و مقابلش و جلوی پاهاش زاند زدم
میدونستم از حرکتم متعجبه ولی یک لبخند گرم ممکن بود کمک کنه تا اون پسر کمی به اعتماد رو بزنه
-میتونی انگلیسی صحبت کنی؟
+اره
نفسمو بیرون دادم سری تکون دادم و جفت دستای کشیدشو توی دستم گرفتم
-خوبه...جایی برای خواب داری؟
+خیر آقا من تو پاریس هیچکسو ندارم...این مردم فقط منو برای
اینکه برده خواسته هاش باشم نگه داشت
نگاهی به کلارک کردم و زبونمو بین دوتا لبم کشیدم
-کلارک تو کسی رو میشناسی که بتونه جونگکوک رو نگه داره
مرد نفسشو با فشار میدادم و گوشه لبشو گزید
اونم مثل من توی سوال گیر کرده بود و سرشو هربار بعد یک دقیقه تکون میداد و نچی میگفت
"من همسر باردار دارم و اصلا اتاقی برای نگه داریش ندارم..."
لعنتی زیر لب گفت و به ثانیه نکشید که تو جاش پرید و بشکن زد
"چرا پیش تو نمونه؟"
-احمقی؟درو رو مقابل پسر باز کردم و اشاره ای به داخل خونه کردم
-خوش اومدی
برق رو های خونه رو دونه به دونه روشن کردم و درو پشت سرم بستم
پسر جلو رفت و نگاهی به اطراف کرد
میدونستم از خونه کوچیک و تاریکم خوشش نیومده
حتی سرماش بدن مرد قوی رو به لرزه در میاورد
+ممنون...و متاسفم
-هی اشک...
حرفم با نیم رخ پسر که نگاهی بهم میکرد قطع شد
+میشه چایی براتون درست کنم
نمیتونستم بهت زده نشم...نمیتونستم به حرکت در بیام
نیم رخ زیبایی که پسر داشت و...چقدر قشنگ انگلیسی صحبت میکرد
با صدایی که از ته چاه میومد شروع کردم به حرف زدن
-البته جونگکوک
لب های کشیده شد و لبخند ضعیفی روی لب های قرمزش نقش بست
+ممنون آقا...من براتون حتما این کمک رو جبران میکنم
قدمای کوتاهی سمتم برداشت و بعد ثانیه ای مقابل چشمام ایستاد
-Quelle magie s'est produite dans cette maison
(چه جادویی افتاد تو این خونه)
YOU ARE READING
Bianco
Historical Fictionتهیونگ ژنرال اهل فرانسه چطور به یک پسر اسپانیایی بی پناه دلدادی؟ تویی کُلتت حرف اولو میزد چطور رام چشمای گرد یک پسر بچه شدی؟ چطوری شد که خونه تیره و تاریک قلبت شده بهشت سفید رنگی که یک ژنرال و نوازده پیانو معجزه سفیدت رو ببین که چجوری قلبتو توی صندو...