فضای کوچیک خونه از عطر عودی که به نظر میرسید از چند ساعت پیش سوخته و تبدیل به خاکستر روی میز شده، پر شده بود.
پردههای نیلی رنگی که پنجرههای نسبتا بزرگ واحد رو پوشونده بودن، شومینهی کوچیکی که با سوزوندن سفال و هیزمهای درشت دهانهاش به اونها گرما میبخشید، کتابها و لباسهای بهم ریختهای که درون سالن به چشم میخوردن، باعث از بین رفتن لرز وجود مردی شدن که تا به اون لحظه سعی داشت خودش رو آروم نگه داره و به افکار پوچ و آزار دهندهاش توجهی نشون نده.
موبلوند که جلوتر از اون قدم برداشته بود، کاپشن بارانی کوتاهش رو به دست گرفت با وارد شدن به آشپزخونه، اون رو روی صندلی پایه بلندی که پشت کانتر قرار داشت انداخت.
با برداشتن قهوه جوش از درون یکی از کابینتها، اون رو روی اوجاق گاز قرار داد و خواست ظرف شیشهای قهوه رو به دست بگیره که حلقهی دست آشنایی به دور تنش، برای لحظهای متوقفش کرد.
نفس گرمی به گردنش برخورد کرد و لحظهای بعد بوسهای درست زیر لالهی گوشش نشست.
پسر که به راحتی زیر هر حرکت ریز و درشت دست مرد میلرزید، در اون لحظه که سعی داشت افکار منفی درون ذهنش رو نسبت به هوسوک از بین ببره و دفن بکنه، تنها سرش رو به سینهی اون تکیه داد و به چشمهاش اجازهی تاریک شدن داد.
هوسوک به نرمی لبهاش رو به گردن اون رسوند و با عمیق بوسیدن شاهرگ نبض دار اون، بازدم عمیقش رو میان موهای روشن پشت سر معشوقش رها کرد،
- تا من اینجام نیازی نیست قهوه درست کنی.
پسر با شیفتگی خندید و درحالی که سعی داشت فاصلهای میان بدنهاشون ایجاد نکنه، به سمت اون برگشت.
با چشمهایی که سوسو میزدن به چهرهی زیبای مردش خیره شد و توسط انگشتهای کوتاهش، زبریِ تهش ریشهای فک مرد رو نوازش کرد.
لبهاش رو تر کرد و با توجه به تلاشی که برای فرو بردن نگرانیهاش داشت، لبخندش رو حفظ کرد و همزمان با توقف نوازشش، زمزمه کرد:
- میخواستم برات شیر قهوه درست کنم، یادته؟
هوسوک با یادآوری اون روزها، خندهی آرامی سر داد و سرش رو به طرفین تکون داد.
قفل انگشتهای کشیدهاش رو درون هم پشت کمر پسرش محکمتر کرد و با کج کردن سرش، جواب داد:
- اینکه هر بار پولت رو حروم میکردی تا بتونی با یه شیر قهوه مخ منو بزنی؟
مو بلوند این بار با طنین بیشتری خندید و یک تای ابروش رو بالا انداخت،
- ولی خودت گفتی عاشق شیر قهوهای، فقط نمیخواستی بهم رو بدی.
- خب آره، ممکنه.
YOU ARE READING
BLUE AND GREY | VKOOK
Fanfictionخلاصه: احساسات زیادی بودن که یک شخص رو به سمت یک شروعِ جدید سوق میدادن و یا بالعکس، کاری میکردن که از اون احساسات واهمه داشته باشه؛ و جئون جونگکوک، هردوی این عواطف رو داشت. قلب مُردهی اون که برای تپیدنِ دوباره، نیاز به قدم گذاشتن در راهِ تازهای...