باری که توش نشسته بود همیشه همینقدر خلوت و ساکت بود.موسیقی ملایمی توی محیط پخش میشد و کسی حتی با بغل دستیش حرف نمیزد،انگار این مکان متعلق بود به آدم هایی مثل لیام،کسایی که خود خواسته همه رو از اطرافشون پراکنده کردن و تمرکزشون رو،روی یک نفر گذاشتن.لیوانش رو به لبش نزدیک کرد،خیلی وقت بود نوشیدنی الکلی مصرف نمیکرد اما حس کرد امروز بهش نیاز داره.برای زدن حرف هاش و خالی کردن هرچی توی قلبش باقی مونده.برای گله کردن.
دست هاش رو،روی میز جمع کرد و سرش رو،به اون تکیه داد.همه چیز توی سرش مبهم بود جز حرف هایی که دوست داشت توی صورت زین فریادشون بزنه.اینبار قصد نداشت بمونه.نه ،قصد داشت بمونه اما باید زین هم تقاص پس میداد.مثلا چی میشد اگه الان میرفت و با یه آدم غریبه میخوابید؟!پوزخندش بلافاصله بعد این حرف روی لب هاش پدیدار شد.زین به راحتی بعد خیانتش ولش میکرد و شاید فقط برای یک هفته ناراحت میموند.چرا اون هیچ وقت به اندازهی خودش درد رو تجربه نمیکرد؟
:آقا؟
سرش رو بلند کرد،تصویر رو به روش چندان هم واضح نبود.مرد قد بلند و لاغری بود.پوستش بی اندازه سفید بود و به نظر میرسید موهای تنش بور باشه.نمیدونست حتی چرا داره به این جزئیات توجه میکنه.
ل:هوم؟
:صدای تلفن همراهتون داره بقیه رو اذیت میکنه.لطفا اگه مایل به جواب دادن نیستین،خاموشش کنید.
گیج و منگ کمی به مرد نگاه کرد و بعد دستش رو داخل جیب کت چرمش برد،انگشت هاش سست بودن انگار الکل تازه اثر کرده بود.به سختی اون رو خارج کرد.ساعت روی تلفن عدد یازده رو نشون میداد اما دقیقا نمیتونست حدس بزنه این ساعت بدیه یا نه.اسم زین روی صفحهی گوشی بود.پیامکی که علاوه بر تماس های از دست رفته وجود داشت رو باز کرد.
«من میخوام بخوابم،راننده بفرستم دنبالت؟!»
حوصله جواب دادن نداشت.باری که اومده بود نزدیک به اولین خونه مشترکش با زین بود.کمی هوشیار تر شده بود،جیبش رو لمس کرد و وقتی متوجه کلید ها شد،چند دلاری روی میز گذاشت و بلند شد تا از بار خارج بشه.هوای بیرون خنک بود،قدم هاش رو سست برمیداشت.خاطرهای محو از صدای خنده های خودش و زین تو این کوچه به یاد آورد،زمانی که به دیوار تکیه داده بود و لب هاش با اشتیاق بوسیده میشدن.اون زمان آینده رو شیرین و زیبا میدید،اما حالا داشت تنها و کمی مست قدم میزد،تا به خونهای برسه که زمانی عشق رو درونش تجربه کرده بود.
باز کردن در کمی طول کشید،وقتی وارد شد چراغ هارو روشن کرد،خوابش میومد و خسته بود.هیچ چیزی توی خونه وجود نداشت،خالی و سرد بود.بی هوا وسط خونه روی پارکت دراز کشید و چشم هاش رو بست.دیگه نمیتونست با خواب مقابله کنه.
_________
در رو با فشار محکمی باز کرد و اهمیتی هم به سر و صدای زیادش نداد.مجبور شد قرار امروز صبحش رو کنسل کنه تا بگرده ببینه لیام کجا گم و گور شده.اون مرد هیچ شباهتی به یک آدم بالغ سی و هشت ساله نداشت و این روزها فقط دردسر میتراشید.اگه اینجا هم پیداش نمیکرد باید دست به دامن پلیس میشد.