چشما و ذهنش به شدت نیازمند یه خواب طولانی بود ولی نمیتونست بخوابه. جونگکوکِ لعنتی هم حداقل پنج دقیقه نمیخواست چشم رو هم بزاره تا حداقل خیالش از بابت اون راحت باشه. فقط مثل همیشه سرشو تو دفترچش فرو کرده بود و مشغول نوشتن چیزی بود. و این وسط تهیونگ دلش می خواست بره جونگکوک و اون دفترچشو باهم اتیش بزنه....
از رو صندلی بلند شد و سعی کرد از شدت خواب آلودگی نخوره زمین. جونگکوک زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و بی توجه دوباره مشغول کشیدن شد. تهیونگ با دو انگشت رو چشم هاش دست کشید و کنارش ایستاد
″من میرم یه ذره کار دارم میام زود″جونگکوک بهش نگاه کرد و سرشو خیلی اروم تکون داد. تهیونگ هم لبخند کمرنگی بهش زد ولی ارتباط چشمیشو باهاش قطع نکرد. شاید برای بقیه چیز خاصی نبود ولی همینکه جونگکوک سرشو براش تکون میداد خیلی خوشحال کننده بود...
دستشو تو جیبش فرو کرد و بعد از دراوردن آدامسی اونو جلوی جونگ کوک گرفت
″اینو بخور شاید ترکوندن ادامس حس خوبی بهت بده″جونگکوک با تردید بهش نگاه کرد و بعد از چند لحظه ادامسو ازش گرفت. دو طرف لب هاش برای لبخند ریزی کشیده شده بودن؛ ولی نگاهش به آدامس افتاد و باعث شد چند لحظه خیره نگاهش کنه؛ اخم کرد و ادامسو کف دست تهیونگ کوبید و دوباره نگاهشو به دفترچش داد.
تهیونگ دست جونگکوک رو محکم تو دستش گرفت و نگه داشت؛
″به هرچی که تو ذهنته گوش نکن. اون کسی که داره دعوات میکنه رو ولکن. این منم تهیونگ و دارم بهت میگم ادامس بخور″جونگکوک مشتشو محکم تر کرد و دندوناشو روی هم سابید؛ نفس عمیق و لرزونی کشید و نگاهشو به تهیونگ داد؛
تهیونگ بهش لبخند زد و گفت
″میبینی؟
من کیم تهیونگم
با اون شخصی که تو ذهنته زمین تا اسمون فرق دارم″دستشو آروم شل کرد و با انگشت شصت پشت دست جونگ کوک رو نوازش کرد؛ جونگکوک سرشو بلند کرد و برای چندلحظه خیره نگاهش کرد؛ از نظر تهیونگ ، جونگ کوک الان دقیقا شبیه پسربچه های مظلوم شده بود؛ لبخندی زد و چشماشو به نشونه اطمینان یکبار بست و باز کرد؛ جونگ کوک نگاهشو به آدامس داد؛ از دستش گرفت و با تردید تو دهنش گذاشت و شروع کرد به جوییدن آدامس. لبخند تهیونگ پر رنگ تر شد؛ دستشو بلند کرد تا موهای جونگ کوک رو نوازش کنه ولی وسط راه ایستاد؛ دستشو مشت کرد و چشماشو روی هم فشار داد؛ چرخید و به سرعت از اتاق خارج شد؛ هنوز اونقدر اوکی نشده بودن که بتونه بدون اجازه لمسش کنه. باید اروم اروم پیش میرفتن. باید طبق میل جونگکوک پیش میرفت تا بتونه باهاش همکاری کنه؛ در غیر این صورت هیچی درست پیش نمیرفت...
وارد اتاقش شد و روپوششو روی دسته مبل انداخت و ادامسش هم از توی دهنش دراورد و داخل سطل آشغال پرت کرد. کفشاشو در اورد و وقتی کف پاهاش با سرامیک سرد اتاق برخورد کرد ، چندلحظه سرجاش وایساد و از این حس خنکیِ خوبی که بهش القا شده بود نهایت لذت رو برد...
روی تخت دراز کشید و ساعدشو روی چشماش گذاشت. فکرش سمت جونگ کوک و واکنشش رفت؛ موقعی که جونگکوک اولش ازش قبول کرد ولی بعد ردش کرد. این ینی اینکه جونگکوک ذهنش مریضه و توی ذهنش از یکی میترسه؛ یا میترسه یا یکی داخل ذهنش براش رهبری میکنه. این رهبری میتونه هم از ترس باشه هم از نفرت...
یعنی جونگکوک جزو کدوم دستس؟
.
.(فلش بک به شب قبل)
وارد باغ شدنو جیمین مشغول دید زدن اطرافش شد. یونگی زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و دید که اصلا حواسش بهش نیست و تو دنیای خودشه
آروم لب زد
″یادت نره چیا گفتم
لطفا این چند ساعتو سعی کن جدی باشی″جیمین چشمشو از اون باغ عظیم گرفت و سمتش برگشت
″اول اینکه خر نیستمو میفهمم
دوم اینکه یادت نره قول دادی وقتی بهت کمک کنم توهم به تهیونگ کمک کنی و درباره جونگکوک بهش بگی
سوم اینکه من کارمو بلدم تو حواست به خودت باشه دوست پسر جان″یونگی تک خنده ای کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
″اوکی حواسم هست چه قولی دادم″جیمین سرشو تکون داد و دوباره به اطرافش خیره شد؛ یونگی هم سمت پارکینگ رفت و ماشین رو کنار ماشینای دیگه پارک کرد. جیمین زودتر از ماشین پیاده شد و دست به سینه منتظر یونگی موند.
یونگی هم بعدش از ماشین پیاده شد و سوییچ رو تو جیبش گذاشت و باهم سمت عمارت راه افتادن...جیمین نگاهش سمت چند نفری رفت که داخل حیاط قدم میزدن و صحبت میکرد؛ احساس غریبی بهش دست داده بود؛ اون هیچ کسو اینجا نمیشناخت و یونگی هم شخصی بود که فقط روی مخش بره؛ ولی خب تنها شخص آشنای این داخل مهمونی بود؛ بیشتر به یونگی نزدیک شد و باهاش هم قدم شد. یونگی زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و خندید
″گود بوی″جیمین سمتش برگست
″چندبار بگم اسمی که روت گذاشتمو توی مکان های عمومی نگو؟
خوشم نمیاد کسی بدونه چی بهت میگم″یونگی پوکر سمتش برگشت و جیمین لبخندش عمیق تر شد. از پله ها بالا رفتن و به در ورودی نزدیک شدن؛ یکی از خدمتکارا که دختر بود جلوشون خم شد و جیمین همونجور که بازوی یونگی و گرفته بود کمی خودشو اویزون کرد تا بتونه پشت اون دخترو ببینه. سوتی زد و صاف وایساد
″لعنتی چ کونی داره″همون موقع یونگی کونشو محکم گرفت و جیمین سرجاش موند
″کون از این بهترم هست؟″جیمین دستشو پس زد
″متجاوز″به محض وارد شدنشون به عمارت، دهن جیمین باز موند. به غیر از زیبا بودن داخل عمارت ، جمعیت زیادی به این مهمونی اومده بودن؛ کلی دختر و پسرهای جوون و زن و مردهای سن بالا؛ با همه مدل استایل و قیافه؛ خیلیا باهم لاس میزدن، یه سریا وسط درحال رقصیدن بودن و حتی یه سریا فقط نشسته بودن و از مهمونی لذت میبردن. انواع و اقسام مشروب و خوراکی ها روی میز بود.
آب دهنشو قورت داد و زیر لبی زمزمه کرد
′کی میخواد اینارو جمع کنه؟′
توی همین فکرا بود که با کشیده شدن دستش توسط یونگی به خودش اومد و نگاهشو سمتش چرخوند؛ یونگی به روبروشون اشاره کرد؛ جیمین سرشو چرخوند و متوجه مرد میانسالی شد که جلوش وایساده بود و مشتاق نگاهش میکرد. جیمین خونسردی خودشو حفظ کرد و با یه لبخند جذاب جلوی اون مرد کمی خم شد
″سلام ، پارک جیمین هستم″