حمله ارتش سامورایی

11 1 0
                                    

از لا به لای درخت ها بیرون اومد. استخون پای چپش احتمالا ترک خورده بود. چندتا شوریکنم توی کمرش فرو رفته بود. پهلوی راستش خونریزی داشت اما عمیق نبود. آروم می لنگید و با دستش درخت ها رو می گرفت تا بتونه راه بره. چاکرای زیادی هم براش نمونده بود. حتی چاکرای عقابشم آخراش بود. عقابش نگران روی شونش نشسته بود. زخمی نشده بود، فقط چندتا از پرهای دمش توی جنگ کنده شده بود. با پنجه هاش آروم شونه کاتانا رو فشار داد و سعی کرد چاکرایی که براش مونده رو به بدن دوستش منتقل کنه.
کاتانا: بس کن تیز بال! حالم خوبه.
تیز بال *با کنایه حرف زد* آره، از سر و وضعت کاملا معلومه! بهت گفتم نباید بری دنبالش. تو جنگ قبلیت یه دندتو شکوندی!
کاتانا: مگه خودم خواستم بشکونمش؟ خاندان آکیمیچی... قدرت بدنی بالایی دارن. تقریبا منو له کرد.
تیز بال *پرخاش کرد* درسته! و تو اینا رو می دونستی و رفتی دنبال اون!
کاتانا: می دونی که اون یه جا نمی مونه. اگه نمی رفتم دنبالش گمش می کردم.
تیز بال: و دیدی که برات تله گذاشته بود. تقریبا 30 تا از شینوبی های دهکده صاعقه بودن، تازه حتی چندتاشونم از مه خونین بودن!
کاتانا: من با قویتر از اونا مبارزه کردم.
تیز بال: آره، ولی نه با دنده شکسته!
کاتانا: زیادی نگرانی. الان که زندم.
دقیقا همینو که گفت سرفه خونی کرد و از ضعف روی دوتا زانوش فرود اومد. تیز بال از روی شونش پرید و کنارش نشست.
تیز بال: اگه فقط یکم دیگه چاکرا داشتم می تونستم به اندازه واقعیم برگردم و از اینجا نجاتت بدم.
کاتانا *به درخت پشتش تکیه داد* یکم استراحت کنم خوب میشم.
تیز بال: اگه خوب نشدی چی؟ می خوای بمیری؟ *قبل از اینکه کاتانا جوابش رو بده ادامه داد* از شینوبیای کونوها درخواست کمک میکنم.
کاتانا *اخم کرد* نیازی به اونا ندارم! درضمن من الان دشمنشون به حساب میام.
تیز بال *از روی زمین بلند شد و اوج گرفت* نه برای همشون. یکم دیگه تحمل کن. میارمشون اینجا.
کاتانا خواست داد بزنه و مخالفت کنه ولی واقعا انرژی داد زدن رو نداشت. همونجا بی حال به درخت تکیه داد و چشماشو بست. شاید این بهترین راه حل بود. می دونست تیز بال می خواست چی کار کنه. اون جینچوریکی کیوبی، ناروتو، بهش گفته بود اگه کمک خواست اون آمادست. احتمالا اون تنها کسی بود که کاتانا رو دشمن حساب نمی کرد.
کاتانا *زیرلب* پسره احمق! نباید به دشمن اعتماد کنی، هیچ وقت!
خودش کسی نبود که به این راحتی ها اعتماد کنه. توی این دنیا فقط یه نفر بود که بهش اعتماد کامل داشت، تیز بال. غیر از اون یا همه دشمنش به حساب میومدن یا غریبه بودن. حتی به ناروتو هم اعتماد نداشت. البته تو صدای ناروتو وقتی اون حرفو زد نشونه ای از دروغ نبود. شاید، فقط شاید، می تونست به اون پسر اعتماد کنه. یاد چاکرای ناروتو افتاد. با وجود اینکه جینچوریکی اون روباه شیطانی بود چاکرای گرم و روشنی داشت، اما اعماق وجودش چاکرای شیطانی کیوبی هم حس میشد. البته حتی چاکرای کیوبی هم به سردی و تاریکی چاکرای خودش نبود. البته حق داشت. تقریبا مطمئن بود سختی هایی که اون تحمل کرده رو هیچکس دیگه تحمل نکرده بود. کم کم احساس ضعفش بیشتر شد. می دونست داره بیهوش میشه، البته نگرانی ای نداشت. همه اون سی تا شینوبی رو با جوتسوی مشترکش با تیز بال کشته بود. البته اون جوتسو خیلی چاکرا می گرفت. اگه الان کسی بهش حمله می کرد کاملا بی دفاع بود. شمشیر دسته طلایی رو از غلاف پشتش در اورد. کسی جز خودش و تیز بال از اسرار اون شمشیر خبر نداشت. به قول تیز بال، اگه اون شمشیر رو نداشت تا الان مرده بود. البته تنها نقطه قوتش شمشیر نبود. تایجوتسو و نینجوتسوی سطح بالایی داشت ولی برگ برنده اصلیش چیز دیگه ای بود. چیزی که تو مبارزه های معمولی رو نمی کرد. ترجیح میداد برگ برندش رو تا جایی که میشه مخفی نگه داره. بهایی که برای به دست اوردنش داده بود کم نبود، برای همین تا جای ممکن ازش استفاده نمی کرد تا کسی نفهمه.
کاتانا *زمزمه کرد* اگه نجات داده شدنم توسط شینوبی های کونوها برام دردسر بشه می کشمت تیز بال!
بعد گفتن این حرف کم کم هوشیاریش رو از دست داد.
|چند ساعت بعد|
نور آفتاب که تو چشمش بود اذیتش می کرد، با اینکه چشماش بسته بود. خواب آلود و گیج بود، حتی نمی دونست کجاست. آروم چشماش رو باز کرد. اولین چیزی که دید سقف سفید بود. یکم به سقف زل زد. کم کم بوی الکلم حس کرد. از سر جاش نیم خیز شد. روی یه تخت با ملافه سفید بود. دور و برشم 3 تا تخت دیگه بودن. فهمید کجاست، بیمارستان کونوها! سریع از تخت پایین اومد و بدنشو چک کرد. جای زخمی نمونده بود. حتی دندشم دیگه درد نمی کرد. پایین تختش لباس های تا شدش رو دید. تازه متوجه شد لباس های سفیدی که تنشه مال بیمارستانه. سریع لباس هاش رو عوض کرد ولی حس کرد یه چیزی کمه. شمشیرش! شمشیرش اونجا نبود! به دور و برش نگاه کرد. شمشیرش رو هیچ جا پیدا نکرد. حس کرد عضوی از وجودش رو ازش گرفتن. انگار الان یه دست نداشت. چاکراش رو تو حالت حسگری برد تا جای تیز بال رو پیدا کنه. همونجا بود ولی بالاتر. احتمالا رو سقف بیمارستان منتظر به هوش اومدنش بود. نخواست از در استفاده کنه تا توی راهرو دیده بشه. پنجره رو باز کرد تا از پنجره بیرون بره. قبل از اینکه بیرون بره چشمش به میز کنار پنجره افتاد. روش یه گلدون بلوری بود که توش یه دسته گل کاملیای سفید بود. ماتش برد. گل کاملیا؟! چرا یه نفر باید بخواد براش گل بیاره؟! به فرض اینکه گل جزو دکور بیمارستان بود به میزهای تخت های خالی دیگه توی اتاق نگاه کرد. روی هیچ کدوم از میزها گل نبود. بیشتر از این فکرشو درگیر گل ها نکرد. دوباره خواست بره بیرون که یه لحظه مکث کرد. شینوبی های کونوها نجاتش دادن و درمانش کردن. نامردی بود اگه بدون تشکر می رفت. آهی از سر بیچارگی کشید. از توی کیف جیبی پشتش یه قوطی جوهر کوچولو و یه قلم و یه تیکه کاغذ در اورد. با خط قشنگش روی کاغذ یه کلمه نوشت: «ممنون». کاغذ رو گذاشت روی میز. بعد دیگه معطل نکرد و از پنجره بیرون رفت. چاکراش رو کف پاش متمرکز کرد و از دیوار بیمارستان بالا رفت و به سقف رسید. درست حس کرده بود، تیز بال روی دودکش ساختمون نشسته بود. پشتش بهش بود و متوجه حضورش نشد. یه بشکن زد تا توجهشو جلب کنه. تیز بال صدای بشکنو که شنید برگشت. کاتانا رو که دید چشماش گرد شد. سریع از جاش بلند شد. پرواز کرد و روی شونش نشست. با مهربونی سرش رو به گونه کاتانا مالید.
تیز بال: هی، سوناده که درمانت کرد گفت تا یک روز کامل بیهوشی ولی الان فقط چند ساعت گذشته و به هوش اومدی.
کاتانا *سر تیز بال رو نوازش کرد* منو دست کم نگیر. حالا سوناده کیه؟ نکنه منظورت شاهزاده حلزونیه؟
تیز بال: دقیقا منظورم خودشه. اون الان هوکاگه پنجمه.
کاتانا *تعجب کرد* هوکاگه پنجم، شاهزاده حلزونی، بهترین پزشک کشور آتیش، شخصا اومد منو درمان کرد؟
تیز بال: آره. گفت بعد از اینکه از ماجرای طومار انفجاری خبردار شد تو رو از لیست دشمنای کونوها خط زد. *صداشو یکم اورد پایین* البته هنوزم بهت مشکوکه...
کاتانا: اگه دیگه منو دشمن حساب نمیکنه پس میشه بگی چرا شمشیرمو برداشته؟
تیز بال: هی، خوب شد یادم انداختی. ظاهرا یکی از نینجاهای حسگر از شمشیرت چاکرای عجیبی حس کرد واسه همین انتقالش دادن به دفتر هوکاگه تا بررسیش کنن.
کاتانا: بریم پسش بگیریم. بدون شمشیرم احساس می کنم یه چیزی کم دارم.
تیز بال: خودتو خیلی دست کم می گیری. تو بدون شمشیرم قوی هستی.
دست کم می گرفت؟! کاتانا تقریبا خودش رو جزو مغرورترین و خودپسندترین آدمای دنیا حساب می کرد.
کاتانا: دزدی از دفتر هوکاگه سخت نیست. قبلنم این کارو کردم. حالا دفتر هوکاگه کدوم طرفه؟ قبلا تا اینجای دهکده پیش نیومده بودم.
تیز بال: من روی کل دهکده پرواز کردم و تک تک مناطقشو حفظ کردم. *با پنجش به یه سمت اشاره کرد* دفتر هوکاگه اون طرفیه.
کاتانا دیگه چیزی نگفت و با پرش از روی ساختمون ها به دفتر هوکاگه رسید. مثل قبل از پنجره وارد شد. بازم از شانس خوبش کسی داخل نبود. شمشیرشو روی میز دید. برش داشت و توی غلاف پشتش گذاشت. بعدم سریع از پنجره بیرون رفت و دوباره با پرش از روی ساختمون ها به سمت دروازه کونوها رفت. یواشکی از کوتتسو که سر پستش بود رد شد و شروع به دویدن کرد. تیز بال بالای سرش پرواز می کرد.
تیز بال: هی، تا الان چند بار سر پست این یارو از دروازه رد شدی. *خندید* فکر کنم بهتر باشه طرفو عوض کنن.
کاتانا *سرشو بالا گرفت و به تیز بال نگاه کرد* راست میگی. *لبخند زد* طرف به درد نگهبانی---
تیز بال *حرفشو قطع کرد* هی مراقب---
اما دیگه دیر شده بود. کاتانا سرش بالا بود و جلوش رو ندید واسه همین با شدت به کسی که رو به روش بود برخورد کرد و افتاد روش.
کاتانا *چشماشو بست از درد و سرش رو گرفت* آخ سرم!
-میشه از روی من بلند شی؟
چشماش رو باز کرد و به کسی که باهاش برخورد کرده بود نگاه کرد. کاکاشی بود؟! قشنگ پهن شده بود روی کاکاشی. آرنجش دو طرف سر کاکاشی بود و بقیه بدنشم روی کاکاشی. صورتش فقط 10 سانت با صورت کاکاشی فاصله داشت. یه چند لحظه با چشم های گرد شده به کاکاشی نگاه کرد و سعی کرد موقعیت رو آنالیز کنه. بعد سریع به خودش اومد و مثل برق بلند شد و ایستاد.
کاتانا *اخم کرد رو به کاکاشی* حواست کجاست؟
کاکاشی هم از روی زمین بلند شد و رو کرد به کاتانا.
کاکاشی *تعجب کرد از پررویی کاتانا* اینو من باید بگم! تو با سرعت منو زدی زمین!
کاتانا *اخمش غلیظ تر شد* من ندیدمت. تو که کور نبودی! منو دیدی باید میرفتی کنار.
کاکاشی *دست چپش رو بالا اورد و کتابی که تو دستش بود رو نشون داد* من داشتم کتاب می خوندم!
نگاه کاتانا تازه به کتاب توی دست کاکاشی افتاد. اون کتاب رو قبلا خونده بود.
کاتانا *یه ابروش رو داد بالا* مجموعه ایچا ایچا پارادایس؟!
کاکاشی *جا خورد* تو هم این مجموعه رو می خونی؟!
کاتانا *از جواب دادن سوالش طفره رفت* آخه کدوم احمقی موقع راه رفتن کتاب می خونه؟ حواستو بیشتر جمع کن!

نینجای سایهWhere stories live. Discover now