💣ارسلان💣
هر جور که شده وارد ساختمون و اتاقش شده بودم.
وقتی دیدم همین که ریکشنش فقط دلخوری ازم بود کافی بود.
خب میتونست کاملا نادیده ام بگیره و بهم محل نده و بی توجهی بکنه بهم و نشون بده براش مردم اما باهام بحث کرد و حتی زدم و این نشون میده هنوز تو ذهنش درگیرمه و حالا داره حسرت ها و دلتنگی هاش رو اینجوری با خشم نشون میده!وقتی داشت به سینه هام مشت میزد از دو طرف صورتش گرفتم و یهو لباش رو بوسیدم که به پیرهنم چنگ زد و یهو بدنش شول شد و داشت میوفتاد که سریع بغلش کردم.
نگران به صورت بی رنگ و روش چشم دوختم.
من چیکار کرده بودم باهاش؟!
چقدر اذیتش کردم و خودم رو زدم به خریت تا اینقدر ضعیف و بی جون بشه؟!
چرا اینقدر عوضی و پست شدم؟!
چطور کسی که جونم به جونش بسته هست رو به این روز انداختم؟!
سمت تختش بردمش و خوابوندمش روش و لیوان آبی پر کردم و آروم آروم بهش دادم که لب زد:
اون قرص رو از روی میز بده...باید بخورمش...قرص رو با دست های لرزون برداشتم که لب زد:
نترس...هه...اونقدری عشقت رو قشنگ بهم ثابت کردی اعصابم میزنه به بدنم و بدنم یهو شول میشه...هه...همه توی سن من دنبال اینن چجوری با دوست هاشون خوش بگذرونن و من...بغض کرد و ادامه داد:
من اسیر یه مردی شدم که از عشق هیچی حالیش نیست و فقط وقتی بهم نیاز داره باهام خوبه...لیوان توی دستم رو با فشار زیاد انگشت هام خورد کردم و بی توجه به فرو رفتن شیشه هاش توی دستم و خونریزیم از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشاش با کلافگی لب زدم:
من الکی عاشقت نشدم ارشیا...من میخوامت...تو برای منی...یهو پسم زد و بلند شد و داد زد:
فقط تمومش کن دروغ هات رو برو از اتاقم بیرون...با باز شدن یهویی در و ورود ارشد با وحشت نگاهش کرد.
قبل اینکه بخواییم کاری کنیم ارشد سمتم جهید و از یقه ام گرفت و مشتی توی صورتم کوبید که پرت شدم روی زمین.
چند تا مشت محکم هر طرف صورتم کوبید و از یقه ام گرفت و غرید:
میکشمت آشغاله عوضی...چطور...چطور جرعت کردی پات رو توی عمارت من بزاری...هانننن...حرف بزن مرتیکه...نفس...نفس...ارشیا با دیدن خون عمیق روی صورتم اومد سمتمون و خواست ارشد رو پس بزنه که ارشد بلند شد و سیلی توی گوشش خوابوند که پرت شد روی تخت و بی حرکت موند و هیچی نگفت!
از یقه ی من گرفت و از اتاق پرتم کرد بیرون و فریاد زد:
گمشو دیگه هیچ وقت این طرف ها پیدات نشه وگرنه میکشمت حروم زاده!توجهی به حرف هاش نمیکردم.
فقط ارشیا برام مهم بود.
توی خودش جمع شده بود.
واقعا از داداشش حساب میبرد که حتی لب باز نکرد یه آخی بگه!