پارت پنجم

204 24 1
                                    

دنیل:باور کن هربار نگاهش میکردم و یاد دیوونه بازیام میفتادم‌میخواستم بالا بیارم.

تام که یه مقدار آروم تر شده بود همچنان‌به جسم توی دستش خیره مونده و اشکهاش رو پاک میکرد.

دنیل: ولی صادقانه الان که داری اینجوری نگاش میکنی خجالت میکشم.

تام نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمت کونان بلند کرد:دوسال پیش بعد مدتها قهر و آشتی و بحث زیاد تصمیم گرفتیم به خودمون یه فرصت دیگه بدیم و یه مسافرت دوتایی بریم

دن: تام میخوای منو پیش کونانم خجالت زده کنی؟

تام چند ثانیه بی حرکت سکوت و جوری که انگار بخواد بگه حرفت رو نشنیده میگیرم صحبتش رو ادامه داد:تصمیم گرفتیم بریم کارائیب. ایدش خیلی قشنگ بود، چند روز کنار هم، دور از هیاهوی اون بیرون. دور از دخالتای همیشگی. فقط من و اون.

فکر میکردیم میتونه یه شروع دوباره باشه و رابطمونو مثل گذشته رو به راه کنه. اول همینطورم بود. بهترین روزای اون سال بود. از صبح شنا میکردیم‌ یا جزایر اطرافو میگشتیم. شبم داخل هتل کلاب بود و خب... اون‌چند شب اول..‌. انگار از اول عاشقش شده بودم...هردومون همونجا درگیر فیلمبرداری هم‌ بودیم.

وقتایی که اون نبود یا منم سر صحنه بودم یا خودمو با گیتار یا گوشی مشغول میکردم تا برگرده. همه چیز خیلی خوب بود تا اون روز آخر، که یهو دیوونه شد
.
بینیش رو بالا کشید و نگاهی با یوکللی انداخت. ادامه داد: من یه یوکللی عین این داشتم ، البته خیلی قدیمی تر بود. جزو اولین سازهایی بود که با پول خودم خریده بودم. خیلی هم خط و خش و پریدگی داشت ولی همونطوری دوسش داشتم. من و اون...خیلی وقتا خاطرات خوبی باهاش میساختیم.

کونان: فکر میکنم یادمه من قبلا دیده بودمش

تام: اوهوم. اون روز آخر نمیدونم چیشد، نمیدونم کی یهو بهش خبر داد که من لایو گذاشتم و از پست و استوری های پیجمم مشخص میشه که کجام و این ممکنه برای دن حاشیه ایجاد کنه.
درحالی که خودش قبلا دیده بود، خودم بهش گفته بودم.

اول صبح گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون، وقتی برگشت گلوله ی آتیش بود. مدام راجع به اینکه چقدر بی مسئولیتم و دارم زندگیشو به گند میکشم داد و بیداد میکرد. خواستم حرف بزنم اما کونان میدونی چی حس کردم؟ ناامیدی رو. نه عصبانیت نه خشم نه ترس نه نگرانی، ناامیدی.

تمام مدت ساکت بودم و نگاش میکردم که چطور به هرچیزی که بینمون بود توهین میکرد و غرورمو زیر پاهاش خورد میکرد.

شنیدم که چندبار گفت نمیخواد دیگه بهش نزدیک بشم، که هیچی بینمون نیست و ما به هیچ جایی نمیرسیم. که من درکی از شرایط اون ندارم. مدام داد و بیداد میکرد و مشتشو برام تکون میداد عین یه کینگ کونگ مینیاتوری یا یه همچین چیزی.

کونان تک خنده ای کرد .

تام: جدی میگم. احتمالا حس کرد حرفهاش به اندازه ی کافی منو در هم نشکسته و یوکللیمو برداشت و کوبوند توی دیوار و تیکه تیکه ش کرد. یه بار ، دوبار ، سه بار. تق!تق!تق! صداش هنوز تو گوشمه.

گوشم از سر و صداهای توی اتاق سوت میکشید و سرم سنگین شده بود ، دیگه هیچی بجز صدای شکسته شدن یوکللی رو نمیشنیدم. وقتی کارش تموم شد وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. یادمه همون جایی که خشکم زده بود روی زمین نشسته بودم و به دیوار تیکه داده بودم. به تیکه های شکسته ی یوکللی که هرکدوم یه گوشه ی اتاق افتاده بودن نگاه میکردم و برای زندگی خودم افسوس میخوردم

Feltcliff Real stories Where stories live. Discover now