پارت ۶

349 99 16
                                    


با ديدن چانيول كه داشت از آسانسور پياده ميشد ، دلش قنج رفت.
مثل هميشه خوشتيپ و جذاب جلوه ميكرد و عصاي زير بغلش به طرز وحشتناكي خفن ترش ميكرد.
‌چانيول مهربون ترين فردي بود كه ميديد.چراكه از بدو ورودش به شركت با همه سلام و احوال پرسي ميكرد تا اينكه به اتاق خودش بره.
اين رفتار باعث ميشد تا علاوه بر مهربوني ، كيوت هم ديده بشه.

با سرعت خودش رو بهش رسوند :
_ چانيول شي؟
_ او! كيم بورا شي!
_ سوآ هتم !
و موهاش رو با عشوه ي خاصي پشت گوشش انداخت.
_‌ كارم داشتين؟
_ بله! يعني نه!
با تعجب به دستپاچگي سوآ نگاه ميكرد.
_ هم آره ، هم نه؟!
_ فقط ميخواستم بدونم پاتون در چه حاله!
بعد از سرخ و سفيد شدن هاي فراوان گفت.
_‌خوبم!

همين! چانيول دلش نميخواست با دختري كه خودش رو آويزون چن ميكنه زيادي هم كلام شه .
وقتي تونسته بود اينطوري به چني كه زن و بچه داره بچسبه ، قطعا ميتونست خطرات زيادي هم براي اون داشته باشه، پس بهتر بود كلا ازش دوري ميكرد.
سرش رو به نشانه ي احترام كمي خم كرد و هن و هونكنان از جلوش رد شد و به سمت اتاقش به راه افتاد.

_ هي پارك يول؟
با شنيدن صدايي كه به وضوح ميتونست لرزه به اندامش بندازه ، سيخ سرجاش ايستاد.
بعد از افتضاحي كه تو خونشون راه افتاده بود ، اصلا دلش نميخواست با بكهيون روبه رو شه.
خانواده اش به كل ابروش رو پيش رئيسش برده بودن.

_ ‌پارك يول مگه نميشنوي؟
اروم به سمتش چرخيد.
بكهيون به چند قدميش رسيده بود.
_ با من كاري داشتين جناب رئيس؟
( نگاه نكن ، تو چشماش نگاه نكن يول )
( يول؟ اصلا چرا بكهيون ؛ يول صداش زده بود؟ پارك چانيول رسمي تر نبود؟ )
بكهيون كيسه اي رو جلوي چشم هاي متعجب چانيول گرفت:
_ تيشرتت ! ديشب يادم رفت و موند تو تنم!

انگار روح از بدن همه ي كسايي كه توي سالن در حال رفت و امد بودند ، گرفته شد!
حتي صداي نفس كشيدنشون هم نميومد.
با خجالت آب دهنش رو قورت داد و دست لرزونش رو دراز كرد تا كيسه رو بگيره.
_ ميگفتين ميومدم خودم ميبردمش؛ لازم نبود تا اينجا بياين!
اروم و زير لب گفت.

_ ديشب با اون پاي ناقصت خيلي تقلا ميكردي! نخواستم بخاطر بي حواسي من تو ، توي درد سر بيوفتي!
هيچ صدايي نبود ، جز صداي گيرا و با اعتماد بنفس بكهيون ، كه داشت شمرده شمرده كلماتش رو ادا ميكرد.
_ عذر ميخوام!

بريده بريده گفت ، طوري  كه اگه گوش هاي بكيهون تيز نبود ، محالِ مكن بود ؛ كسي صداش رو بشنوه.
_ بابته؟
_ ديشب!... ديشب خيلي اذيت شدي! مطمئنم فشار زيادي رو تحمل كردي تا باهاش كنار بياي!
با صداي شكستن چيزي از جا پريد و به گوشه اي از سالن كه چند نفر دور هم جمع شده بودند و به سوآ كمك ميكردند تا خورده شيشه ها رو از روي زمين جمع كنه ، نگاه كرد.

_ اونجا چه خبره؟
با صداي بلندي پرسيد ؛ انگار همين بكهيون چند لحظه پيش نبود كه با ارامش زيادي جلوش ايستاده بود و حرف ميزد.
دوباره گلوش خشك شده بود ؛ از تغيير مود لحظه اي بكيهون ميترسيد ؛ جوري كه همون اول ازش زهر چشم گرفته بود ، براي هفت پشتش بس بود.
_ چرا وايسادين برو بر منو نگاه ميكنين؟ برين سر كارتون! انگاري اومدن سينما!

When I See UWhere stories live. Discover now