با ديدن چانيول كه داشت از آسانسور پياده ميشد ، دلش قنج رفت.
مثل هميشه خوشتيپ و جذاب جلوه ميكرد و عصاي زير بغلش به طرز وحشتناكي خفن ترش ميكرد.
چانيول مهربون ترين فردي بود كه ميديد.چراكه از بدو ورودش به شركت با همه سلام و احوال پرسي ميكرد تا اينكه به اتاق خودش بره.
اين رفتار باعث ميشد تا علاوه بر مهربوني ، كيوت هم ديده بشه.با سرعت خودش رو بهش رسوند :
_ چانيول شي؟
_ او! كيم بورا شي!
_ سوآ هتم !
و موهاش رو با عشوه ي خاصي پشت گوشش انداخت.
_ كارم داشتين؟
_ بله! يعني نه!
با تعجب به دستپاچگي سوآ نگاه ميكرد.
_ هم آره ، هم نه؟!
_ فقط ميخواستم بدونم پاتون در چه حاله!
بعد از سرخ و سفيد شدن هاي فراوان گفت.
_خوبم!همين! چانيول دلش نميخواست با دختري كه خودش رو آويزون چن ميكنه زيادي هم كلام شه .
وقتي تونسته بود اينطوري به چني كه زن و بچه داره بچسبه ، قطعا ميتونست خطرات زيادي هم براي اون داشته باشه، پس بهتر بود كلا ازش دوري ميكرد.
سرش رو به نشانه ي احترام كمي خم كرد و هن و هونكنان از جلوش رد شد و به سمت اتاقش به راه افتاد._ هي پارك يول؟
با شنيدن صدايي كه به وضوح ميتونست لرزه به اندامش بندازه ، سيخ سرجاش ايستاد.
بعد از افتضاحي كه تو خونشون راه افتاده بود ، اصلا دلش نميخواست با بكهيون روبه رو شه.
خانواده اش به كل ابروش رو پيش رئيسش برده بودن._ پارك يول مگه نميشنوي؟
اروم به سمتش چرخيد.
بكهيون به چند قدميش رسيده بود.
_ با من كاري داشتين جناب رئيس؟
( نگاه نكن ، تو چشماش نگاه نكن يول )
( يول؟ اصلا چرا بكهيون ؛ يول صداش زده بود؟ پارك چانيول رسمي تر نبود؟ )
بكهيون كيسه اي رو جلوي چشم هاي متعجب چانيول گرفت:
_ تيشرتت ! ديشب يادم رفت و موند تو تنم!انگار روح از بدن همه ي كسايي كه توي سالن در حال رفت و امد بودند ، گرفته شد!
حتي صداي نفس كشيدنشون هم نميومد.
با خجالت آب دهنش رو قورت داد و دست لرزونش رو دراز كرد تا كيسه رو بگيره.
_ ميگفتين ميومدم خودم ميبردمش؛ لازم نبود تا اينجا بياين!
اروم و زير لب گفت._ ديشب با اون پاي ناقصت خيلي تقلا ميكردي! نخواستم بخاطر بي حواسي من تو ، توي درد سر بيوفتي!
هيچ صدايي نبود ، جز صداي گيرا و با اعتماد بنفس بكهيون ، كه داشت شمرده شمرده كلماتش رو ادا ميكرد.
_ عذر ميخوام!بريده بريده گفت ، طوري كه اگه گوش هاي بكيهون تيز نبود ، محالِ مكن بود ؛ كسي صداش رو بشنوه.
_ بابته؟
_ ديشب!... ديشب خيلي اذيت شدي! مطمئنم فشار زيادي رو تحمل كردي تا باهاش كنار بياي!
با صداي شكستن چيزي از جا پريد و به گوشه اي از سالن كه چند نفر دور هم جمع شده بودند و به سوآ كمك ميكردند تا خورده شيشه ها رو از روي زمين جمع كنه ، نگاه كرد._ اونجا چه خبره؟
با صداي بلندي پرسيد ؛ انگار همين بكهيون چند لحظه پيش نبود كه با ارامش زيادي جلوش ايستاده بود و حرف ميزد.
دوباره گلوش خشك شده بود ؛ از تغيير مود لحظه اي بكيهون ميترسيد ؛ جوري كه همون اول ازش زهر چشم گرفته بود ، براي هفت پشتش بس بود.
_ چرا وايسادين برو بر منو نگاه ميكنين؟ برين سر كارتون! انگاري اومدن سينما!
در كسري از ثانيه سالن شلوغ شد و دوباره به حالت قبل خودش برگشت.
سري به نشانه ي تاسف تكون داد و بي توجه به مكالمه ي نصفه اي كه بين خودش و يول ايجاد شده بود ، به سمت اسانسور به راه افتاد.
با دور شدن بكيهون، نف عميقي از سر اسودگي كشيد.
_ نزديك بودا!
زير لب گفت و چرخيد ت وارد اتاقش بشه.
_ پارك يول؟
با وحشت به سمتش برگشت.
_ از اوموني تشكر كن به خاطر ديشب ، و يادت نره اگه يك كلمه در مورد رابطه ي منو تو بدونه ، اخراجت ميكنم!
به سرعت وارد اسانسور شد و چانيولي كه مثل ماست پشت در اتاقش وا رفته بود رو تنها گذاشت.قلبش به شدت ميكوبيد.
نميدونست بخاطر جذبه ي زياد بيون بكهيون بود يا ناشي از ترسي بود كه بكهيون لحظه به لحظه توي خونش تزريق ميكرد.
اون لعنتي خيلي بلند داد ميكشيد و به جرعت ميتونست بگه ، حتي صداش از صداي خنده هاي چن هم بلند تر بود!
دستش روي قلبش بود و به در تكيه داده بود ، كه با از شدن ناگهانيش ، توي بغل چن افتاد._ هي رفيق! توم كه همش تو بغل مني كه!
با خنده ي بلند گفت و با يه هل كوچيك، دوباره چانيول رو سر پا كرد.
_ كجا ميري؟
چن ب گوشيش اشاره كرد و در حالي كه از خنده ريسه ميرفت به سمت ايوان به راه افتاد.(( هر طبقه از ساخمون به طور جداگانه داراي ايوان بود ، تا هر موقع كسي احساس خستگي كرد ، بره اونجا و هوايي تازه كنه و مجبور نشه تا پشت بوم بره و وقتش رو تلف كنه ! )
نگاه ها ي خيره و پچ پچ هاي بقيه رو ميفهميد ! اما نبايد عكس العمل خاصي از خودش نشون ميداد!
به كسي ربطي نداشت كه ديشب چي بين خودش و رئيسش گذشته بود!
نگاه خشكي بهشون انداخت كه يعني ( همتون به تخممين ) و بعد داخل اتاقش شد.****
يه سري برنامه ي جديد براي كيم جونگين ارسال شده بود.عملا داشت زير بار فشار اين همه كار له ميشد و با يك حساب سر انگشتي ميشد فهميد اگه تا آخر هفته همينطوري فشرده كار كنه ؛ چيزي از وجودش باقي نميمونه.
دكمه ي اينتر رو زد و ايميلي با محتواي برنامه ي كاري اون روز رو براي جونگين ارسال كرد.
_ بالاخره تمومش كردم!
كش و قوسي به بدنش داد و خودش رو محكم به پشتي صندليش كوبيد.
_ قهوه ميخوري؟چن ماگ خودش رو جلوي چان گرفت.
با يادآوري بلاي دفعه ي پيش كه سرِ يه قهوه نخوردن ، سرش اومده بود ، بدنش لرزيد ؛ بايد هر چه زود تر ردش ميكرد.
_ نه در حدي نيست كه به قهوه نياز داشته باشم!
چن فقط سرش رو تكون داد و دوباره مشغول ور رفتن با گوشيش شد._ يه سوال!
_ بپرس!
_ خصوصيه!
_ ميتونم جواب ندم اگه دلم نخواست!
_ برام خيلي سواله كه با كي اين همه تلفني حرف ميزني و صداي قهقه ات همه جا ميپيچه؟
با تعجب به سمتش برگشت. فكرش رو هم نميكرد كه همچين سوالي براي چانيول پيش اومده باشه.