5| Motion Picture

1K 137 10
                                    

دریکو شلوار سفید پارچه‌ای ماگلی که هری براش آورده بود رو پوشید.
"خب... قراره کجا بریم؟"

هری شونه‌هاش رو بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد:
"نمیدونم. تا همینجاشو فکر کرده بودم."
دست‌هاش رو توی جیب‌های جین بگی و مشکیش فرو کرد و از گوشه چشم به دریکو نگاه کرد.

دریکو سریع بلوز یقه اسکی مشکی و جذب رو پوشید و دست به کمر شد.
"باورم نمیشه! این همه سختی کشیدی تا اینجا بیایم و هیچ ایده‌ای برای ادامه‌ش نداری؟"
لبش رو گزید. نمیخواست ناقدردان بنظر برسه. بیرون زدن از هاگوارتز تا همین یک ساعت پیش یه آرزوی محال بود.
"ولی خب... بنظرم فرقی نداره کجا میریم.. میدونی، تا وقتیکه با همیم."
بعد یکم سرخ شد. زیادی آویزون بود؟
"منظورم اینه که..."

هری خندید و یه مشت آروم به بازوش زد.
"نگران نباش، ملفوی. ترتیب همه چیز داده شده. ولی ترجیح میدم با هم بریم جاهای مختلف و بعد خودت ببینی برنامه‌مون چیه. اگه از هر کدوم خوشت نیومد انجامش نمیدیم."

دریکو شونه‌هاش رو صاف کرد و سیخ‌تر ایستاد.
"نگران نبودم."
چونه‌ش رو بالا داد و با یه اهم ساختگی به سمت پله‌های اضطراری ساختمون رفتن.

توی کوچه تنگ و خالی با بوی ادرار به راه افتادن تا به خیابون اصلی برسن. دریکو یکم به اطراف نگاه کرد. ماگل‌ها با لباس‌های رنگی و عجیبشون همه جا بودن. شلوار بعضی‌هاشون به پوستشون چسبیده بود و بلوز جوون‌هاشون انقدر کوتاه بود که نافشون معلوم بود. و این ترسناک‌ترین قسمت ماجرا نبود. اتوموبیل‌های زیادی توی خیابون رفت و آمد میکردن؛ بدون ترس از اینکه به همدیگه یا به ماگل‌ها بخورن. این ترسناک‌ترین بخشش بود. پس سرش رو پایین انداخت و توی پیاده‌روی سمت راست پیچید. ساعد هری رو محکم گرفته بود.

هری نچ نچ کرد و از پشت یقه‌ش گرفت و دریکو رو مجبور کرد وایسه.
"مگه راهو بلدی که انقدر با اعتماد به نفس میری، شاهزاده؟"

یقه‌ش رو از دستش بیرون کشید و بهش چشم‌غره رفت. هری فقط پوزخند زد و به راه افتاد. دریکو هم پشتش دوید و اعتراض کرد:
"هی! منم داشتم همون سمتی میرفتم."

هری فقط خندید.
"نهار خوردی؟"
دریکو با سر تایید کرد و بهش نزدیک‌تر شد.
"خوبه."

کاش پسر کنارش هم آستین بلند میپوشید تا دریکو ازش بگیره و آروم بشه. مجبور بود از جیب شلوارش بگیره و خودش رو جمع کنه تا به ماگل‌ها برخورد نکنه. خیلی خیلی آروم گفت:
"هری.. فکر کنم این ماگلا میدونن من مث اونا نیستم. خیلی بهم نگاه میکنن. اصلا.. یه جوری نگام میکنن."

هری لبخند گرم و قشنگش رو زد و دست دریکو رو از جیبش جدا کرد تا انگشت‌هاشون رو تو هم قفل کنه. قبل از اینکه دریکو بتونه اعتراض کنه گفت:
"بخاطر این نیست که جادوگری. بخاطر اینه که ظاهرت خاصه. در واقع... خیلی خوشگل و جذابی."

The Room of Requirement || DrarryWhere stories live. Discover now