خودکارم رو بین دستهام تاب دادم و نگاهمو به استادی که بی وفقه داشت کلمات رو به زبون میاورد دادم...
=دنیا محضر تناقض هاست، تنقاض هایی که در اصل ریشه ی زیبایی این دنیان.
قدمی برداشت و درحالی که استایل مثلا حرفه ای خودش رو نگه میداشت ادامه داد...
=بهش خوب فکر کنید! هرچیزی درکنار متناقص خودشه که معنی و مفهوم پیدا میکنه! این دنیا بدون تضادها درست عین یک گوی خالی و ساده میمونه. باید سرمایی باشه که برای گرما دست و پا زد...باید یه روزی باشه که شب رو به یادش گذروند! اگر روزی نباشه شب یچیز عادی و بی هیجان میشه! یا بالعکس.
دستهاش رو روی میزش گذاشت و درحالی که از پشت شیشه ی گرد عینکش به دانشجو هاش خیره شده بود زمزمه کرد...
=ولی فقط کافیه یکی از طرفین تضاد رو از دست بدید تا دچار بشید به چیزی که این روزها گرفتار تمامی ماها شده...
درحالی که مکث کرده بود تا تاثیرپذیری حرفهاش بیشتر بشه زیرلب زمزمه کردم...
-بی حسی...!
=بی حسی. چیزی که مدت زیادی ممکنه خیلی از آدمهارو درگیر خودش کنه...
دستم رو بالا آوردم...
=پارک جیمین؟
درحالیکه عینکم رو صاف میکردم سوالم رو پرسیدم...
+وقتی یک شخص یکی از طرفین تضاد هارو از دست میده و توی بی حسی اش غرق میشه چطور ممکنه نجات پیدا کنه..؟
بنظر میرسید سوال گیجش کرده...
اون میدونست بی حسی چطور به وجود میاد اما درمانش..؟
انگار نظری راجبش نداشت...
=معمولا یه جرقه نیازه...! یه جرقه که ممکنه هرچیزی باشه یه مکان ، یه کتاب ، یه موسیقی ، یه ساز..و حتی یه شخص! یه چیزی که تو رو به وسط متقانض ها بکشونه یچیزی که لذت خوبِ لبخند زدن تو یه روز غمگین رو بهت یادآوری کنه.
خودکارم رو رها کردم...
+ لذت خوب لبخند زدن تو یه روز غمگین.
و حالا بنظرم ذهنم تماما به یه چیز کشیده شده بود...
"لذتِ خوردن یه کیک شکلاتی شیرین درست بین جرعه های یک قهوه ی تلخ"***
در کافه رو هل دادم و دوباره با حس مطبوعیش و بوی قهوه و شمع همیشگی که کافه رو پر کرده بود چشمهام روی هم فشرده شد..
در رو رها کردم و با نگاهم تمام میز هارو وارسی کردم...
دنبال یک میز بودم...
یه میز که درست عین خودم باشه...
برای من باشه....
و آرامشش رو بهم هدیه کنه...
_سلام خوش اومدید ، میتونم راهنماییتون کنم؟
سرم رو با شنیدن صدای گارسون بلند کردم...
لبخندی زدم...
+ممنون میشم...دنبال یه میز خالی ام...برای یک نفر!
لبخند خسته اش توجهم رو جلب کرد...
_از این طرف...!
از پشت ستون ها رد شدیم و به بخشی رفتیم که انگار وجود نداشت...
بخشی که درست...من بود!
به میز تک نفره اشاره کرد...
_این میز...برای شما! اگر خواستید از کتابهام میتونید استفاده کنید!
نشستم و کیفم رو روی میز گذاشتم...
_چی میل دارید...؟
لبخند دیگه ای زدم...
چشمهاش...ادم رو برای لبخند زدن تشویق میکرد...
+هنوز تصمیم نگرفتم...!
_پس بعدا میام با خیال راحت انتخاب کنید.
دور شدنش رو با چشمهام بدرقه کردم و منو رو توی دستهام بالا پایین کردم...
به یه چیز جدید نیاز داشتم...؟
یا باید یچیز تلخ قدیمی سفارش میدادم...؟
نگاهم سمت پیشخوان کشیده شد...
جایی که اون درست پشتش درگیر کارش بود....
با اخمی که ازش به ظاهر بعید بود ولی به طرز عجیبی انگار اون اخم بخشی از وجودش بود...
اخم کردم...
با دوباره اومدنش سرم رو بلند کردم...
_انتخاب کردید...؟
سرمو تکون دادم...
+یه قهوه...و یه کیک شکلاتی...
لبخندی که روی لبش ساخته میشد...
_یه قهوه و یه کیک شکلاتی..چیز دیگه ای لازمه...؟
لبخندم رو پر رنگ تر کردم...
+و یه چای ارل گری.
نگاه متعجبش رو به میز تک نفره داد و من به چشمهای گردش که گرد تر شده بود خیره شدم...
_بله حتما.
اومد بره که دستم رو بالا آوردم...
+چای رو میبرم!
_بله سفارشتون ثبت شد.
+ممنونم...!
با لبخند و گیجی ازم دور شد و من تا اماده شدن قهوه و کیکم مشغول تماشای قفسه های کتاب شدم...
میزی که اون برام انتخاب کرده بود...درست خودم بود!
یه میز چوبی تو کنار دیوار های سنگی که ریسه های برگ ازش ریخته بود...
و قفسه های کتابی که پشت نداشت عین یه دیوار این میز رو از بقیه جاها جدا کرده بود...
دستم رو روی ردیف کتاب ها کشیدم...
پوزخندی به اسم هاشون که بیشترشون رو بارها خونده بودم زدم...
دستم رو روی جلد یکی از کتاب ها کشیدم...
"بادام"
آهی کشیدم و کتاب رو بیرون کشیدم...
دستی به جلدش کشیدم وورقش زدم تا با لذت به ترکیب بو و صدای برگه ها اضافه شم....
+بنظر میرسه از دست دادن طرفین متناقض ها درست عین کوچیک بودن آمیگدال های احساساته...کدومش درسته...؟
سرم رو روی میز گذاشتم....
چشمهام رو بستم و به سکوتی که توی شلوغی کافه فریاد میزد گوش سپردم و بوی قهوه رو توی ریه هام کشیدم...
با شنیدن برخورد فنجون به میز سرم رو بلند کردم...
با دیدن گارسون دیگه ای که سفارش هارو روی میز میچیند لب پایینمو گزیدم...
~قهوه ، کیک شکلاتی و چای ارل گری....امر دیگه ای نیست؟
با سر رد کردم و فنجون کوچک قهوه ام رو سمت خودم کشیدم...
+خیلی ممنون...!
نگاهی به لیوان کاغذی چای دادم و اهی کشیدم...
"چته جیمین اینکارا چیه؟"
از خودم پرسیدم اما جوابش مثل بقیه سوال های زندگیم یه علامت سوال بزرگ بود...!
انگار مدت زیادی بود که کار های زیادی رو انجام میدادم بدون اینکه فکر کنم "چرا؟"....
ضربه ای به کیک شکلاتی زدم و جرعه ای از قهوه ی تلخم رو نوشیدم..
با اخرین قطره های قهوه و ذره های اخر کیک کیفم رو چنگ زدم و درحالی که لیوان کاغذی رو بین دستهام گرفتم سمت پیشخوان حرکت کردم...
اینبار سفارش نمیگرفت...و حالا پشت پیشخوان سفارش هارو حساب میکرد...
+میز شمار...
_شماره ی ۷!
لبخندی زد و درحالیکه مانیتور رو چک میکرد زمزمه کرد...
_یه قهوه یه کیک شکلاتی روز و یه....
مکثی کرد...
انگار که دنبال مجهولی باشه...
_یه چای ارل گری...درسته؟
+درسته...!
_مجموعا ۵۴ هزار وون.
کارت بین دستام رو گرفت و روی دستگاه کشید...
رمز رو وارد کردم...
نذاشتم جمله ی همیشگی و مسخره ی "امیدوارم روز خوبی داشته باشید" رو بگه...
لیوان کاغذی رو روی پیشخوان گذاشتم...
سمتش هل دادم و درحالیکه شونه بالا مینداختم زمزمه کردم...
+باید وقت خوردنش باشه ولی سرد نشده نگران نباش.
به چای اشاره کردم...
+وقتی خسته ام بعضی وقتا این چای روم جواب میده...
قدم هامو برداشتم و ادامه دادم...
+امیدوارم خستگی امروز توهم برطرف شه....جئون...!
لبخندی زدمو ازش به سمت در خروجی فاصله گرفتم...
لبخندی زدمو از لذت خوبِ لبخند زدن تو یه روز غمگینم فاصله گرفتم....
YOU ARE READING
Remedy
Romanceکاپل : کوکمین ژانر : عاشقانه ، انگست ، slice of life خلاصه : یک شروع هیجانانگیز داشتیم... من که یادم نیست...ولی میگفتی...وقتی برای اولینبار من رو دیدی...فصل جدیدی از زندگیت رو شروع کردی... من...؟ نه اولین بار رو یادم نیست... اما آخرین بار رو...