وقتی لویی زین و بیلی رو به ساحل ادریاتا،پایتخت سامرکورت، تلپورت کرد اولین چیزی که توجه زین رو جلب کرد بوی دریا، آب و خورشید سوزناکش بود
سمت شرقشون آب های موج داری دیده میشد که با صلابت به صخره ها کوبیده میشدن کشتی های بیشماری لنگر انداخته بودن و صدای حرف زدن ملوان ها و جیرینگ جیرینگ برخورد لیوان هاشون در همه جا شنیده میشد
این منظره واقعا چیزی بود که زین دوست داشت تا ابد اونجا بمونه و ازش لذت ببره
با لویی و بیلی به سمت بزرگترین صخره جزیره رفتن جایی که قرار بود نایل و همراهانش رو ببینن
وقتی به اونجا رسیدن خود لرد بزرگ اونجا نبود ولی بانویی با لباس های فاخر و سلطنتی و اندامی برازنده به همراه شوالیه ای که لباس طلایی و زردش زیر نور آفتاب میدرخشید دیده میشدنلویی با دیدن اون ها تعظیم بلند قامتی کرد و گفت:
"بانو آن و سر کانر از دیدنتون خوشبختم "بانویی که لویی اون رو آن خطاب کرده بود لبخند پهنی زد که باعث شد دندون های سفیدش بدرخشه
برای زین جالب بود که اون زن موهاش صورتی بودن و به بالا دم اسبی بسته شده بودبا لبخند رو به لویی و همراهانش کرد و گفت:
"منم از دیدنتون خوشحالم لرد بزرگ فقط برام جالب اینه چطور همراهی از دربار دیگه با خودتون به اینجا آوردید ؟"آن داشت چپ چو به زین نگاه میکرد و نگاهی با مضمون تو به اینجا تعلق نداری بهش مینداخت
لویی با لبخندی که بیشتر نشونه تمسخر بود تا احترام و محبت گفت:
" زین سفیر من به دربار آدم هاست و اینکه خودش خواسته توی نایت کورت باشه و کسی مجبورش نکرده و هر وقتی که احساس ناراحتی بکنه میتونه از اینجا بره"لبخند روی چهره آن خشک شد و میخواست جواب لویی رو به تندی بده که با صدای دلنشینی که از پشت سرش اومد سکوت کرد
"اینقدر تند نباش لویی بانو آن فقط از تعمیرات خسارت هایی که به دربار وارد شده خسته هستن و دوست ندارن مشکلات جدیدی از جانب همسایه شمالی مون بهش اضافه بشه"نایل با لبخندی که چال گونه هاش رو نشون میداد و پوستی که کمی زیر آفتاب سوخته بود جلو اومد
زین دقیق تر که بهش نگاه کرد متوجه شد چشمای این مرد همرنگ اقیانوسیه که سرزمینش از اون منشا میگیره انگار اون مرد اول از دریا ساخته شده و بعد جسم و روحی انسانی بهش بخشیده شده بود
زین میتونست آرامش و خالصی دریا رو توی کلمات و تک تک اجزای صورتش احساس کنهنایل با خوشرویی و لبخندی که دندون های سفیدش رو نمایان میگذاشت دستش رو برای زین جلو آورد:
"من نایل هستم لرد بزرگ و البته یکم تازه کار سامرکورت خیلی خوشحالم که شمارو توی دربارمون میبینم"
باکلمه "تازه کار " شونه هاشو با خجالت بالا انداخت
YOU ARE READING
Courts of shines and stars (ZOUIS)
Fanfictionزین یه انسان عادیه که برای اینکه شکم خواهراش و پدرش رو سیر کنه مجبوره شکار بره ولی یه روز که به شکار میره چیزیو پیدا میکنه که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه... برگرفته از رمان : a court of thrones and roses 🥀 #1 in #imagine #151 in #onedirection