part (135)

235 69 16
                                    


عالی بود.
به محض رسیدن به کره توی یکی از اتاق های هتل همراه با سهون زندانی شده بود.
روی صندلی نشسته بود و با حرص داشت به کارهای سهون نگاه میکرد.
فکر میکرد وقتی به کره رسیدن اون رو به حال خودش رها میکنن اما انگار این قضیه پیچیده تر بود.
اون ها پریشب به کره رسیدن و الان سومین شبی بود که توی این هتل هستن.
اجازه نداشت که بیرون بره.ولی اون سهونی که از نظر لوهان موزمار بود بعضی موقع بیرون میرفت اما زود برمیگشت.
نمیدونست چرا اون رو به جایی که باید بره نمیبرن.یعنی مشکلی پیش اومده بود؟
خودش هم نمیتونست به جایی فرار کنه چون نه جای بکهیون رو میدونست و نه کیونگسو.مسلما به اون یتیم خونه نحس هم نمیتونست برگرده.
کلافه و با حرص بلند آهی کشید تا شاید توجه سهون رو جلب کنه اما اون مرد با جدیت داشت روی کاغذی که جلوش بود فکر میکرد.
و اون رو هی با ورقه های دیگه جابجا میکرد.
-کی میتونم برم پیش بکهیون؟
لوهان که دیگه صبرش تموم شده بود پرسید و از جاش بلند شد.
-هوم!
سهون که حواسش به حرف های پسر نبود الکی چیزی پروند و به کار خودش ادامه داد.
لوهان که دیگه به به آخر خط رسیده بود کنار سهون رفت و سرش رو جلوی کاغذی که داشت میدید گرفت.
-حواست به من هست؟
سهون با اخم کمی سرش رو عقب کشید.لوهان هم صاف ایستاد
-دارم میپرسم کی میتونم بکهیون رو ببینم؟ و چرا نمیتونم الان ببینمش؟ و چرا باید با تو اینجا گیر بیفتم؟
لوهان با اخم گفت و ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر جواب مرد موند.
-فرداشب میبینش،حالا هم برو یه گوشه بشین و بزار به کارم برسم وگرنه مجبور میشم توی حموم زندونیت کنم
لوهان که اصلا از جوابی که گرفته بود راضی نبود از جاش تکون نخورد.
سهون کلافه از لجبازی های پسر دستی به صورتش کشید و به صندلش تکیه داد.
-گفتم فردا میبینیش،دیگه چیه؟
با چهره‌ای پوکر و بی‌تفاوت پرسید
-و من هم پرسیدم چرا امشب نه؟
-چون امشب نمیتونه
-چرا؟
سهون که داشت از سوال های پسر خسته میشد اخمی کرد.
-بهتره بری بخوابی
لوهان پشت چشمی برای سهون نازک کرد و لبه‌ی تخت نشست.
میدونست سوال پرسیدن فایده نداره،اون مرد زیادی خوددار بود.
همونطور که لبه تخت نشسته بود خودش رو روی تخت دراز کرد و دستهاش رو باز کرد و به سقف زل زد.
فقط تا فرداشب تحمل میکرد و اگه باز اون مرد منتظر نگهش میداشت و میپیچوندش کاری میکرد از اینکه لوهان رو نجات داده پشیمون بشه.
**********************
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.چیزی تا اومدن اون زن برای آوردن شام نمونده بود.امشب هرطور که شده باید کای رو میدید و باهاش حرف میزد چون دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بود.
درست سر ساعت،صدای چرخوندن کلید توی قفل اومد.
به سمت در رفت و پشتش قایم شد.
با اینکه درد داشت اَمونش رو میبرید اما باید تحمل میکرد.
در کاملا باز شد و زن به داخل اومد اما قبل از اینکه در بسته بشه کیونگ دستگیره در رو گرفت و به سمت بادیگارد جلوی در حمله کرد.
زن با دیدن این صحنه سینی غذا از دستش افتاد و جلوی دهنش رو گرفت.
بدون اینکه به اون زن توجه بکنه تمام تمرکزش رو روی از پا در آوردن بادیگارد گذاشته بود.
مسلما نمیتونست مدت زیادی باهاش درگیر بشه و دووم بیاره
پس تنها راه خلاص شدنش،بیهوش کردن مرد بود.
با مشتی که مرد سمت صورتش حواله کرد جاخالی بود و یک قدم به عقب رفت.
برای یک لحظه چشمهاش سیاهی رفت اما سریع دوباره به خودش اومد.
بیشتر بجای اینکه بزنه داشت از خودش دفاع میکرد و جاخالی میداد.باید با یک ضربه توی گردن مرد بیهوشش میکرد اما دنبال فرصت مناسب بود.
میخواست با تله ای که تو ذهنش بود مرد رو گیر بندازه.
پس پشتش رو بهش کرد و یک قدم به جلو برداشت تا فکر کنه کیونگسو میخواد فرار کنه.
و همونطور که می‌خواست طولی نکشید تا دست مرد روی شونه اش قرار بگیره و جلوی راه رفتنش رو بگیره.
از فرصت استفاده کرد و با دو دستش دستهای مرد رو گرفت و بدنش رو چرخوند.
دست مرد رو چرخوند و پشت کمرش برد.ضربه محکمی به گردن مرد زد.با جواب نگرفتن از اون نقطه،جای دیگه ای از گردنش رو انتخاب کرد و فوری به اونجا ضربه زد و جسم سنگین مرد جلوی پاهاش به زمین افتاد.
همونطور که نفس نفس میزد یک قدم به عقب برداشت.
یک درگیری ساده اون رو از پا در آورده بود!.
خدمتکار زن که میخواست فرار کنه یقه اش توسط کیونگسو گرفته شد.
-کای کجاست؟
-من نمیدونم
زن با صدای لرزونی گفت
-اگه نمیخوای بمیری زودباش به حرف بیا،توی کدوم اتاقه؟
-اتاق کارش
کیونگ یقه زن رو ول کرد.زیاد وقت نداشت چون به محض اینکه اون خدمتکار به پایین برسه همه رو خبر میکرد.
با قدم های بلند به سمت اتاق کار کای حرکت کرد.
به محض رسیدن به اون در آشنا بدون اتلاف وقت در رو باز کرد و خودش رو انداخت داخل و در و بست.
همونطور که زن گفته بود کای اونجا بود.
مثل روزهای قبل پشت صندلیش نشسته بود و همونطور که سیگارش رو دود میکرد به مانیتور جلوش خیره بود.
نگاه هردو به هم قفل شد.
کای با دیدن کیونگسو کمی جا خورد اما فورا اون نگاه متعجب به یک چهره‌ی جدی و بدون احساس تغییر پیدا کرد.
کیونگسو چند قدم به جلو برداشت و وسط اتاق ایستاد
-میخوام باهات حرف بزنم
با صدای ضعیفی گفت و بخاطر انرژی که از دست داده بود چند سرفه کوتاه کرد.
اما هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که در اتاق کای باز شد و چند نفر از افرادش با اسلحه دور کیونگسو جمع شدن.
پسر کوچیکتر بدون اینکه حتی نگاهش رو از چشمهای کای برداره از جاش حتی یک اینچ هم تکون نخورد.
کای بعد از اینکه پک اخر رو به سیگارش زد اون رو خاموش کرد و دودش رو درست توی تصویر صورت کیونگسو که جلوی چشمهاش بود بیرون داد.
-بیرون
رو به افرادش گفت.اون ها که کمی گیج شده بودن بعد از مکث کوتاهی بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردن.
و حالا جز کیونگسو و کای کسی اونجا نبود.
کای از جاش بلند شد و میز بزرگ چوبیش رو دور زد.
و مقابل کیونگسو به لبه میز تکیه داد و دستهاش رو وارد جیبش کرد.
-میشنوم

Wildest DreamWhere stories live. Discover now