تهیونگ بالاخره تونست از پدرش دل بکنه و از اتاق خارج شه
ساعت و نگاه کرد که داشت دو بامداد. و نشون میداد
کش و قوسی یه بدنش داد و به سمت اتاق مشترکشون رفت
وقتی وارد اتاق شد کوک تلفن و تو دستش گرفته بود و داشت به یه نقطه نگاه میکرد ، ته کنارش رو تخت نشست و گفت: چی شده؟
جونگ کوک سرش و پایین انداخت و گفت: عموم بهم پیام داده که داره میره خارج از کشور و ازم خواست مراقب شرکت باشم ، میترسم بره سراغ سونگمینتهیونگ ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: نه .... اون پیش سونگمین نمیره چون دیگه براش مهم نیست
کوکی نگاهش کرد و منتظر موند
ته ادامه داد: همه دوستای بابا رو کشته و فقط بابا زنده مونده ، وقتی داشتم لباس هاش و عوض میکردم چند تا برگه پیدا کردم که خونی و کثیف بود ، برکه هایی بود که تو پوشه آبی رنگ بودجونگ کوک از رو تخت بلند شد و گفت: لعنت داره میاد اینجا
تهیونگ نگران نگاهش کرد و گفت: تمام نگرانیم باباس ، راهی نداریم که عموت و گمراه کنیم ؟
کوک چند قدم جا به شد و گفت: فکر کنم یه راه باشه
🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
نامجون در حالی که تازه از بیرون اومده بود در و با پاش بست و به یونگی پشت خط گفت: چه کوفتی داری میگی جئون جونگ کوک ، اصن نمیفهمم اینقدر تند میگی
خرید ها رو روی اپن گذاشت و کاغذی که روش بود و خوند:رفتم بیرون چند تا از دوستام و ببینم تلفنت و جواب نمیدادی برای همین این و نوشتم
دوستت دارم
سوکجینبا عصبانیت از نبود مرد کاغذ و مچاله کرد و گفت: باشه باشه بهش میگم ، الان که خونه نیست
گوشی و قطع کرد و زیر لب گفت: آخرش هم نفهمیدم چی گفت
🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐🫐
نامجون و جین کنار هم و روبروی کوکته نشسته بودن
جونگ کوک همه چی و رودررو براشون گفته بود و ازشون خواسته بود کمکش کننجین از لیوان آب نوشید و گفت: مطمئنی امروز میاد؟
مرد سر تکون داد و گفت: براش پیام نوشتم که فردا میخوام خونه و تخلیه کنم و برم ، مطمئنا از ترس اینکه دیگه من و پیدا نکنه همین امروز میاد
تهیونگ دستاش و تو هم گره کرد و گفت: امیدوارم زودتر بیاد نمیتونم این استرس و تحمل کنم
کوک دستش و گرفت و فقط لبخند زد
وقتی صدای زنگ در اومد همه میخکوب شدن
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد با باز کردن در چهره خندون عموش و دید کنار رفت تا مرد وارد بشهیونسونگ با دیدن سه نفر دیگه خنده ای کرد و گفت: نمیدونستم مهمون داری وگرنه به این زودی نمیومدم ، آماده اسباب کشی هم که نشدی
کوک روبروش وایساد و گفت: بیا رو راست باشیم ، بدون هیچ دروغی
یونسونگ پوزخندی زد و گفت: تو خودت شروع کردی ، از وقتی که پسر قاتل پدرت و به عنوان معشوقه ات قبول کردی و پدر عوضی تر از اون و داری تو خونت نگه میداری
ته خواست بلند شه اما جین دستش و گرفت و نشوند
یونسونگ پوزخندی زد و گفت: واقعا فکر کردی من نمیدونم اون کجا میره؟
جونگ کوک جواب داد: چون خودت زندانیش کرده بودییونسونگ به دیوار تکیه داد و گفت: آره ..... چون چیزی و داشت که مال اون نبود
جونگ کوک اخم کرد و گفت: چی .....
یونسونگ خنده بلندی کرد و گفت: نگو که نمیدونی
کوک با گیجی نگاهش کرد و گفت: چیو .....
یونسونگ جلو تر اومد و گفت: اون احمقی که داری ازش مراقبت میکنی کسیه که برگه مرگ با دستشه ..... هر غلطی که کردیم و با شاهد و امضا و مدرک نگه داشته اگه اون پوشه آبی که از قرار معلوم تو ازش بویی نبردی به دست پلیس یا خبرنگار برسه کار خانوادمون تمومه جونگ کوک
یونگی ادامه داد: یعنی اون موقع فرار با همون اسناد فرار کرده و شما نتونستید اسناد و بگیرید ؟
یونسونگ آهی کشید و گفت: لعنتی خیلی مارموز بود نتونستم نگهش داره اگه میتونستم که همونجا قاطی بقیه دوستاش کشته بودمش
جمله اش که تموم شد در اتاقی که مینگی توش بود با قدرت باز شد و مردی که اسلحه دستش بود گفت: دستات رو سرت همین الان
یونسونگ با گیجی به برادر زاده اش نگاه کرد و گفت: تو برای من پلیس خبر کردی؟
پلیسی که همه چیز و شنیده و ضبط کرده بود دستای مرد و پشتش بست و گفت: بهتره ساکت بمونی چون هر چیزی که بگی تو دادگاه استفاده میشه
یونسونگ نگاهی به کوکی کرد و گفت: خودت و تو بد دردسری انداختی ، مینگی به تو هم رحم نمیکنه
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: تو جانگ یونسونگی من جئون جونگ کوک ام
یونسونگ با عصبانیت بدنش و تکون داد اما لوله تفنگی که رو سرش نشست ساکت نگهش داشت
نامجون سرش و به جین نزدیک کرد و گفت: دوستات همه اینقدر خفنن؟
جین خندید و گفت: منم میتونستم به این خفنی باشم اما بخاطر تو ....نامجون چشم چرخوند و گفت: یه جوری میگی انگار حاملت کردم دیگه نتونستی بری جنگ
جین چشماش و ریز کرد و گفت: تو نبودی که میترسیدی برم و بلایی سرم بیاد؟
نامجون سرفه ای کرد و گفت: این بحث ها مال گذشتس
جین سر تکون داد و رو به دوستش که داشت مرد و از خونه میبرد گفت: فردا میبینمت
پلیس سر تکون داد و یونسونگ و به طبقه پایین برد ، جایی که ماشین های پلیس انتظارش و میکشیدن
ته که بلند شده بود خودش و رو مبل انداخت و گفت: خدای من داشتم قبض روح میشدم
کوکی خندید و گفت: گفتم که درستش میکنم
تهیونگ بلند شد و مرد و محکم بغل کرد: مرسی که بابام و نجات دادی یه دنیا بهت مدیونم
جونگ کوک لبخندی زد و با نوازش گونه پسر گفت: یه زندگی با تو تا آخر عمرم بهم بدهکاری
ته دوباره بغلش کرد و گفت: هر چی تو بخواییونگی با خنده بغلش کرد و موهاش و بوسید
چند ثانیه تو بغل هم بودن که جین گفت: کاری ندارم که میخواهید همدیگه رو بغل کنید ولی من و از سر قرارم ناهار نخورده کشوندید اینجا شام هم نمیدیدنامجون پیشونیش و مالید و گفت: جین خواهش میکنم اینقدر ضایع نباش ، آبروم و بردی
جین لبخند دندون نمایی زد و گفت: یا بهم غذا میدید یا خودتون میدونید
یونگی از جیمین جدا شد و گفت: خیلی خب نمیخواد به پلنگ خشمگین تغییر ماهیت بدی بهت غذا میدم
جیمین وارد آشپزخونه شد تا به یونگی کمک کنه
نامجون به جین خیره مونده بود
جین نگاهش کرد و گفت: چیه؟
جون سر تکون داد و گفت: هیچی