این حس و حال عجیب برایش آشنا نبود.
هیچگاه این مکان را ندیده بود اما خیلی حرفها درموردش شنیده بود! حس کسی رو داشت که بر روی لبه پرتگاه ایستاده است و هرلحظه امکان دارد به درهای که هیچ انتهایی ندارد سقوط کند. نه میتوانست فریاد بزند و نه میتوانست اشک بریزد.
خودش خوب میدانست اینجا پایان راهش بود.با یادآوری او ، چشمهایش گشاد شد و سرش را به سرعت به اطراف چرخاند. دیدن جسم بیجانش آخرین چیزی بود که دلش میخواست ببیند. قلبش فرو ریخت و جوشش اشک در چشمانش را حس میکرد. به سختی نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد و همانطور که خودرو روی زمین میکشید به طرفش رفت. دستهای لرزانش را بالا آورد و بدن بیجان او را به طرف خود چرخاند. با دیدن چهره کبود و گوشه لب پاره شدهاش ، دستهایش را با ناباوری بر روی دهانش گذاشت و جیغ خفهای کشید.
"بلند شو...التماست میکنم بلند شو"
چطور با این عذاب کنار میآمد؟ چطور میتوانست خودش را ببخشد؟ اشک باعث شد همه چیز را تار ببیند. چند ثانیه پلکهایش را روی هم گذاشت تا دیدش واضح شود و اشک های باقی مانده روی گونههایش جاری شد. نفسی گرفت و با صدای گرفته اش دوباره التماس کرد تا او چشمهایش را باز کند.
وقتی ناله خفیفی از او شنيد میان گریه لبخند تلخی زد و سرش را جلو برد تا واضح تر اصوات نامفهوم او را بشنود.
"جانم؟ تو زندهای تو...منو میتونی ببینی؟"چند لحظه گذشت تا اینکه صدای گرفتهاش در گوشش پیچید.
"گریه نکن الههی من"همین!
بازهم به فکر او بود. قرار بود آنهارا ازهم جدا کنند. قرار بود زندگیشان تمام شود. میخواستند روزهای خوبشان را ازشان بستانند. اما بازهم تمام حواسش پی او بود.انگار همین دیروز بود.
عشق ممنوعهشان را بهم اعتراف کردند و پنهانی شروع کردند به ملاقات یکدیگر. هر دو میدانستند دارند گناه میکنند. میدانستند اگر آنها متوجه شوند نابود میشوند اما آندو مانند آدم و حوا تصمیم گرفتند از سیب ممنوعه بهره ببرند و به عشقشان بال و پر دهند.دستهای بزرگش را در دست گرفت و بوسه های متعددی بر رویش زد. نگاه خیسش را به چشمهای درخشان او داد. با غم گفت
"داستامون اینطوری تموم میشه؟"
طبق انتظارش او تنها در جوابش لبخند زد. بعد از چند ثانیه سکوت به آرامی گفت "میشه کمکم کنی بشینم؟ اخه میخوام آفرودیتمو بغل کنم"
کمکش کرد نه بخاطر حرفهایش بخاطر قلب درد دیده خودش کمکش کرد. بند بند وجودش خواستار گرمای آغوشش بودند به همین خاطر کمکش کرد بنشیند. دستهای باز شده را که دید ، خود را با شتاب به زندان مورد علاقهاش پرت کرد و بغض از جدید تازه از راه رسیده را آزاد کرد. او در تمام مدت نوازشش کرد. موهایش را بویید و بوسههای پیاپی اش را بر روی گردنش هدیه میداد.
YOU ARE READING
The Missing Half
Romance"اگه تو زندگی الانت یکیو دیدی و به دلت نشست، فکر کردی یه چیزی تو وجودش هست که با بقیه فرق داره، جوری که انگار سالهاست که میشناسیش؛ در واقع تو زندگی قبلیت اون آدم یکی از صمیمیترین آدمهای زندگیت بوده."