[یونگی]
صدای زنگ ساعت داشت رو نرونِ اخر اعصابم راه میرفت چشمامو با حرص باز کردم که بزنم بترکونمش که چشمم به اخم جیمین افتاد.. هنوز تو بقلمه؟!!...از صدای ساعت تو خواب اخم کرده بود یکم دستمو دراز کردم و دکمه ی ساعتو زدم بین ابروهاشو بوسیدم و دیگه لبمو برنداشتم..
دلم میخواست همونطوری بمونم و هیچوقت بیدار نشم تا خستگی تموم سالای زندگیم مثه گرد و خاک رو وسایل خونه ی قدیمی جارو شه...
میخواستم باز بخوابم که یاد مدرسه افتادم... ای خداا عجب گرفتاری شدیما باید بیدارش میکردم نگاش کردم و اروم سرمو نزدیک گوشش بردم
-جیمین... بیدار میشی؟
یه تکون ریز خورد ولی باز چشماشو باز نکرد
-جیمینی..
یه همم گفت و من ادامه دادم
-باید بیدار شی
جوابی نشنیدم و با ریتم اسمشو صدا زدم
-جی می نی.. جی می نی.. جی می نی.. جی می نی..
یه هممم کش دار گفت و کش و قوصی به بدنش داد سرمو بردم عقب و با لبخند نگاش کردم
-متاسفانه باید بریم مدرسه
با نارضایتی صدای گریه دراورد و برگشت تو بقلم نامفهوم غر غر میکرد
+اه بابا خسته شدم هرروز مدرسه مدرسه بذار بخوابم
خندیدم -اصن میدونی هنوز یه هفته از شروع مدرسه عم نگذشته؟؟؟! میدونی چقد تعطیل بودی؟؟
+نمیخوام حرف نزن من خوابم
-جیمینی پاشو من میخوام برم دوش بگیرم
با باز کردن یه چشمش نگام کرد
+با من؟
از خنده داشتم میترکیدم
+عههه به چی میخندی
هنوز خیلی هوشیار نشده بود و این حرفاش واقعا برام جالب بود...
-به.. به تو
باز خندیدم
-نه منظورم این بود که از رو دستم بلند شو
لباشو بالا جمع کرد و نیم خیز شد دستمو برداشتم قرمز شده بود و یه قسمتاییش به کبودی میزد تا چشمش به دستم خورد سریع نشست تو جاش
+ای وای یونگی دستت
-چیزی نیست یکم خون بچرخه درست میشه
+احمق چرا نگفتی دستت درد میگیره
-اخه حس نکردم احتمالا وقتی خواب بودم اینجوری شده
+وای ببخشییید
بعد رو یکی از رگام که زده بود بیرونو بوس کرد شروع کرد به اروم ماساژ دادن کل دستم فقط نگاش میکردم و انقدری گیج بودم که نفهمم چقد بهش زل زدم..
YOU ARE READING
He left me | yoonmin
Fanfictionلباشو بوسیدم و پشونی هامونو به هم تکیه دادم.. اینطوری ما گذشته رو بستیم و معتقد بودیم دیگه نمیتونه بهمون اسیبی برسونه.. ینی اشتباه میکردیم؟! یا درست بود؟! شایدم فقط هردومون نمیتونستیم از یه سری چیزا بگذریم.. شاید داشتیم خودمونو گول میزدیم.. ولی هر...