داستان از دید زین
پرنس استایلز واقعا زیباس، هیچ شکی وجود نداره. برای اینکه بقیه عمرمو با کسی که واقعاً دوستش دارم بگذرونم، بسیار عالیه.
عالیجناب، میتونم ببینم که چیزی نیاز به تغییر داره یا نه؟ خانم کرافورد پرسید و در اتاق خوابمو زد. داشتم کت و شلوار سفارشی خودمو برای مهمونی پرو می کردم. بیا تو لاو...حس میکنم کمی عجیب به نظر می رسم.
رو به آینه برگشتم، نه اینکه منتظر بمونم چیزی بگه. اما بعد اون خانم کرافورد با خانم ادگار همراه شد و همزمان گفتن شما جذاب به نظر می رسین قربان.
با خنده و هیجان زده گفتم: می دونم... ولی آیا این برای پرنس استایلز کافیه؟؟
خانم کرافورد خندید و گفت: من فکر میکنم شما فوق العاده به نظر می رسین عالیجناب. شاهزاده استایلز خیلی زود عاشقتون میشه.
هی...اون قبل اینم عاشق منه عزیزم. با خندهی مسخرهای گفتم اون بطرز غیر قابل انکاری عاشق منه.
حالا شاهزاده زین از کجا میدونه؟ خانم ادگار با پوزخند روی صورتش سوال کرد. لبمو گاز گرفتم و نگاهم به پایین سر خورد. خب، شاید من مطمئناً نمی دونم، اما حداقل اینطور فکر می کنم.
خانم کرافورد سری تکون داد. چیزی هس که بخوایید تغییرش بدم، قربان؟
خانمها ازتون بسیار متشکرم، فکر میکنم این یکی عالیه، ممنونم بابت کمکتون، میتونین برین ولی قبلش لطفاً آقای روزولت رو صدا کنین
بله اعلیحضرت. دوشیزه کرافورد و دوشیزه ادگار از اتاقم بیرون رفتن و بعد چند دقیقه آقای روزولت، ارباب بخش قصر ما، با یک سینی چای وارد اتاق شد،
وقت بخیر قربان، چایی میل دارین؟ اون چایی رو روی گاری گذاشت و تعظیم کرد.متشکرم اون کمی از چاییرو توی فنجان خالی ریخت و داد به دستم میخواستم در مورد پرنس استایلز باهام صحبت کنین.
با قدم های سنگینی سمت میز کوچیک کنار پنجره رفتم و نشستم. بعد گذشت چند ثانیه با اشاره به صندلی خالی روبه روم گفتم: بشین.
آقای روزولت سری تکون داد و بلافاصله نشست.تو ابتدا دعوت نامه رو برای شاهزاده هری فرستادی، درسته؟
بله قربان.
اون پاسخ داده؟ سعی کردم با لحنی آرومتر و خالی از هیجان بپرسم، اما پرنس استایلز برام خیلی مهم بود.
من قرار بود به محض رفتن خانم کرافورد و خانم ادگار بیام اون جواب داد و از زیر آستینش نامهای رو به من داد.
شروع کردم بخونمش:
شاهزاده هری ادوارد استایلز تمجیدهای خود رو به ارباب خانواده تقدیم می کند و این افتخار رو دارد که از فرمان شاهزاده زین مالیک در 28 مارس در ساعت 9 شب اطاعت کند.لبخندی روی لبم نقش بست. از شما بسیار متشکرم، آقای روزولت. وقتی این جمله رو به زبون آوردم به سختی تلاش کردم جلوی لبخندمو بگیرم.
این وظیفه ی منه، شاهزاده زین. آقای روزولت با تعظیم کوتاهی از اتاق بیرون رفت.
نامه پرنس استایلز رو روی قلبم فشردم و نگه داشتم.
YOU ARE READING
نفیس[zarry]
Romanceجایی که پدر پرنس زین یک مهمونی در قصرش تشکیل میده و حالا اون میتونه پرنس زندگیشو پیدا کنه.