بخش اول: اگه ناراحتی بیام و بغلت کنم؟
وقتی ناراحتم و نمیتونم حرف بزنم، دلم میخواد فقط بیای و بغلم کنی. میتونی؟
******************
کلید رو انداخت و وارد خونه شد. احساس خوبی داشت. همیشه وقتی موهاش رو رنگ میکرد، از اون حال و هوای افسردگی و دپرس بودن بیرون میومد. براش مهم نبود چه حرفهایی قراره از پدرش بشنوه. اون به موهاش با رنگ آبی علاقه داشت و مطمئن بود در کمترین حالت ممکن، قراره یک سال با این رنگ مو ظاهر بشه.
وقتی به خونه پا گذاشت، با آرومترین صدای ممکن سلام داد. نمیتونست انتظار جواب داشته باشه. اون همیشه توی خونه حکم یک چیز رو داشت:
"یک موجود اضافی!"
قصد داشت بدون توجه به چیزی از پلهها بالا بره و خودش رو به آغوش گرم تختش بسپاره؛ اما با شنیدن صدایی از حرکت ایستاد:
دوباره یه روش دیگه برای هرزهبازی پیدا کردی؟ این بار با موهای آبی رنگ!
ییبو با حرص دستش رو به نرده فشار داد. همیشه کنایههای زیادی میشنید؛ اما براش سنگین بود که اون رو یک هرزه خطاب کنند؛ چون محض رضای خدا، حتی یک بار هم با کسی وارد رابطه نشده بود و اون هنوز یک باکره بود.
در واقع ییبو برای بدنش ارزش زیادی قائل بود. ترجیح میداد زمانی بدن خودش رو تقدیم کسی کنه که احساس خوبی نسبت بهش داشته باشه. البته فرقی نمیکرد اون شخص قرار بود یک دختر باشه یا پسر؛ چون در نظرش احساسات خوب و چیز مقدسی به نام "عشق" چیزی فراتر از جنسیت بودند.
هنوز حرف قبلی را هضم نکرده بود که جملات دیگهای به سمتش هجوم آوردند. جملاتی که شاید به ظاهر فراموش میشدند؛ اما زخمی که بر روی قلب میگذاشتند، غیرقابل درمان بودند:
مگه دختری که گوشواره میندازی؟
ییبو جوابی نداد. فقط برگشت و به پدری که بیرحمانه اون جملات رو به زبون آورده بود، خیره شد. گلوی پسر با کلمات و جملاتی که تا به امروز فریاد نزده بود، پر شده بود.
دوست داشت به نحوی این جملات رو به زبون بیاره، داد بزنه، فریاد بکشه، وسیلههارو بشکنه، احساساتش رو بروز بده و در نهایت آروم بشه. حتی اگه قرار بود به خاطر این حرفها و رفتارها توسط به اصطلاح پدر کشته بشه، حسرت نمیخورد.
ییبو یک فرد آزاد بود. اون به آزادی بیشتر از هر چیزی اعتقاد داشت. پسر نمیتونست به عقاید پدرش خرده بگیره؛ چون در نظرش هر کسی آزاد بود هر طوری که دلش میخواد فکر کنه...
هر چند همیشه تفکرات پدرش بهش صدمه میزد، هر چند اگه پدرش هنوز در پنجاه سال پیش گیر کرده بود و قرار نبود به همین راحتیها خودش رو از بند اسارت آزاد کنه.
دوباره بدون هیچ حرف و واکنشی، از پلهها بالا رفت و وارد اتاقش شد. کلید رو تو قفل چرخوند تا مبادا پدرش بدون اجازه وارد اتاق بشه.
ییبو یک پسر 22 ساله با انواع نیازهای جنسی بود و این موضوع رو نمیتونست انکار کنه. از اونجایی که احساسات براش اهمیت داشت، ترجیح میداد خودش رو با فیلمها، مجلهها و البته با کمک دستهاش خالی کنه...
بدون اینکه لباسش رو در بیاره، روی صندلی گیمینگش نشست. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و وارد گروه مخصوص شد. پیامهای مختلف در عرض چند دقیقه کوتاه ارسال شده بودن؛ پیامهایی که همشون حال ییبو رو میپرسیدند:
از دیوار چین عبور کردی؟
اون جن آدمخوار که نخوردتت؟
همه چی روبهراهه؟
تو که لال میشی، بذار من بیام دوتا حرف به اون مرد بزنم و برگردم.
از بین تمامی پیامها، یک پیام تمام حواسش رو به خودش جلب کرد:
ییبو اگه ناراحتی میتونم بیام پیشت و بغلت کنم. مخصوصا که دلم میخواد موهای رنگشدهت رو ببینم.
ییبو لبخندی زد. از بین تمام پیامها فقط روی همون ریپلای زد:
جانگا من واقعا ناراحتم. میتونی بیای و کمی بغلم کنی؟
منتظر به صفحه چت خیره شد. هنوز سی ثانیه نگذشته بود که از سمت جان براش پیام اومد:
حرکت کردم. منتظرم باش!
Sun Flower 🌻
Telegram: sunflower_fiction
سلام
سانفلاور صحبت میکنه.
اولین پارت خیلی کوتاه بود!
امیدوارم خوب حمایت کنید.**********************
YOU ARE READING
𝑨𝒏𝒕𝒉𝒆𝒎, 𝑭𝒓𝒆𝒆𝒅𝒐𝒎, 𝑳𝒐𝒗𝒆
Fanfictionچیز زیادی از این دنیا نمیخواستیم؛ به جز آزادی... این حق ما نبود با من بخوان سرود آزاد عشق را