🪝🤎📜
#Thunder
𝐏𝐚𝐫𝐭: #4توماس اصلا باورش نمیشد این کشتی دزدان دریایی باشد... باورش نمیشد اصلا سرو وضعشان اینگونه باشد! طبق چیزهایی که فهمیده بود اکثرا باید پیر و ترسناک میبودند ولی اين ظاهر به شدت عجیب بود! یا شاید هم توماس از حقیقت اصلی دزدان دریایی آگاهی نداشت! شاید نمیدانست که از مردم شهری متمدنتر هستند و یا ترسناک نیستند! هرچه که بود توماس را به وجد آورده بود!
آنها بار از کشتی خالی کردند و همانند کشتیهای تجاری بارهای جدید به کشتی بردند... حتی ظاهر ملوانان هم شبیه به دزددریایی نبود! از گذشته که راجب دزدان دریایی میشنید هرگز فکرش را نمیکرد از نزدیک اینگونه باشند... حتی حس میکرد تامی سر به سرش گذاشته!
اما وقتی وارد کشتی ثاندر شد و کمی به اطرافش دقت کرد فهمید شاید واقعا هم حق با تامی باشد...توماس پسر خنگ و احمقی نبود که تشخیص ندهد! فقط برایش سوال بود چرا افراد کشتی اینقدر بیتفاوت هستند؟ چرا اصلا برایشان چیزی مهم نبود؟ یا درواقع نمیترسیدند از اینکه لو بروند؟ خیلی بیخیال به امور خود میپرداختند طوری که هیچکس هم کارشان نداشت و اگر توماس به مردم میگفت آنها واقعا چه کسی هستند، باور نمیکردند!
کل ذهن توماس درگیر این سوالات بود و چه پاسخی جز این میشد داد که کاپیتان کشتی خوب توانسته ردی از خود به جای نگذارد؟! قطعا کاپیتان حواسش خوب به همهچیز جمع بود و همین توماس را برای دیدار مشتاقتر میکرد!از تامی، نام کاپیتان را پرسیده بود و تامی کوتاه گفت "کاپیتان همسورث" زیاد راجبش توضیح نداده بود و توماس هم نپرسیده بود... شاید توماس میخواست به جای شنیدن، ببیند!
تامی همچنین گفته بود که تا دو روز دیگر سفر جدیدشان آغاز میشود و توماس سریعا باید کارهایش را برای ورود به کشتی انجام دهد...وسایل اندکی را که داشت جمع و جور کرده بود و تحقیقاتش را به اتمام رسانده بود...
طبق تحقیقاتش توانسته بود محل دقیق گنج را پیدا کند و از صحت وجود آن گنج مطلع شده بود
حتی با برخی اعضای کشتی هم مثل آنتونی و ریچارد آشنا شده بود...بالاخره امروز باید با کاپیتان ملاقات میکرد و اجازه ورود به کشتی را رسما میگرفت! اگر او میگفت نه تمام رشتههایش پنبه میشد! ماجرای گنجی که فقط حرفش و یه مشت اطلاعات بیمنبع را شنیده بود کنسل میشد و باید باز برمیگشت به مسافرخانه آقای داونی! جایی که به شدت از آن متنفر بود! مجبور بود سخت کنار مردی کار کند که به شدت خسیس بود و مهربانی در وجودش نبود!
هرچند توماس دلش نمیخواست آنروی مهربان آقای داونی را درک کند و اصلا هیچوقت نفهمید که آقای داونی چقدر یواشکی مواظبش است... توماس اهل پذیرش چیزهایی که نمیخواست نبود! میخواست آقای داونی در ذهنش مدیر بداخلاق مسافرخانه بماند...قرار بود در اتاقک کاپیتان که در کشتی بود کاپیتان همسورث را ملاقات کند. به نزدیکی اسکله که رسید نفس عمیقی کشید. با خود گفت "مضطرب نباش تام! همچی درست میشه! همین الانشم آماده سفر هستی!"
صدای بلند مرغهای ماهیخوار روی اعصابش بود و توماس جوری داشت عصبی میشد که انگار مسبب اضطرابش مرغهای ماهیخوار هستند و باز هم انگار همه سرنوشتش بستگی به امروز و کاپیتان داشت!
البته که داشت! توماس برای گنج کاپیتان کید برنامه ریزی کرده بود! گنجی که ممکن بود تا الان توسط افراد دیگری یافت شده باشد...یقه پیراهنش را صاف کرد وبا دست کشیدن در موهایش سعی کرد کمی از موجهای پیچیده موهایش کم کند اما نمیشد... پسرک فرفری!
چند دقیقه بعد داخل کابین کاپیتان همسورث بود...
سرش را بالا آورد و به کاپیتان نگاه کرد؛ برخلاف چیزی که فکرش را میکرد زیاد هم ترسناک نبود... البته فقط کمی! قد بلندی داشت و هیکلی بود، موج کمی میان موهایش بود و چشم بند مشکی رنگی داشت. مثل اینکه یکی از چشمهای کاپیتان کور بود
دو دکمه بالایی پیراهن سفیدش باز بود و سینه ستبرش را به نمایش میگذاشت که همین باعث شده بود قلب توماس محکمتر از همیشه بکوبد!
روی صندلی مخصوصی نشسته بود و با پا روی زمین ضرب گرفته بود... با هر برخورد آرام پایش روی کف کشتی قلب تام بازهم محکم خود با به سینه میکوبید، همچو مرغی که میخواهد از قفس بپرد...انگشتانش را در هم فشرد و کمی به اتاق دقت کرد... این سکوت حالا حالاها قرار نبود شکسته شود... همانطور که توماس اتاق را بررسی میکرد کاپیتان هم متقابلا توماس را بررسی میکرد! پسر جوانی با موهای فرفری و سرووضعی که معلوم بود در قشر فقیر جامعه به سر میبرد اما به شدت تمیز که نشان از مرتب بودن اوست! توماس کاملا با معیارهای کاپیتان همسورث جور بود.
آستین پیراهن سفیدی که به تن داشت را بالا زده بود و دستان لاغر و سفیدش را به نمایش گذاشته بود... کاپیتان میتوانست حدس بزند زندگی آنقدرها برای توماس هموار نبوده که انقدر لاغر مانده...
این بین که کاپیتان مشغول بررسی توماس بود خود توماس از بوی ملایم عود در اتاق لذت میبرد... اصلا هم نمیتوانست بفهمد که آیا این واقعا کشتی دزدان دریایی است یا نه! این فضا بیشتر از هرچیز گیجش میکرد!کاپیتان بالاخره سکوت را شکست: «ویلیام! شنیدم میخوای یکی از ما باشی»
توماس اخم ملایمی کرد: «توماس هستم قربان... توماس ویلیام...»
کاپیتان حرفش را قطع کرد و خودش ادامه داد: «ویلیام هیدلستون! همچیو راجبت میدونم... حتی اینم میدونم که اینجا رو با کشتی تجاری اشتباه گرفتی»
توماس سریعا دریافت که تامی اصلا پسر مورد اعتمادی نیست! با اینکه بسیار مهربان بود اما همانقدر هم دهن لق بود!
توماس با شرمندگی گفت: «خب... اینجا خیلی فرق داره...»
کاپیتان دستش را تکان داد: «دلیل نخواستم! حرف اضافه نزن! بگو چرا کارت به اینجا کشیده»
توماس چه میگفت؟ طمع برای گنج کاپیتان کید؟ یا شایدم هم ماجراجویی... یا اصلا اینکه زندگی در مسافرخانه برایش کسل کننده شده...آرام پاسخ داد: «ماجراجویی! و اینکه... کسیو برای از دست دادن ندارم پس دوست داشتم با شما بیام!»
کاپیتان پوزخندی زد... آری حدسش برایش سخت نبود که توماس هم مانند بقیهشان است... هرکی به کاپیتان همسورث میرسید کسی را نداشت... کشتی ثاندر به روی تمام افراد تنها ولی با اراده باز بود...
بلند شد، جلو به نزدیک توماس آمد و دستی به شانهاش زد: «به کشتی ثاندر خوش اومدی ویلیام!»
🪝🤎📜
YOU ARE READING
Thunder (Tom X Chris)
Adventure(Hiddlesworth & Evanstan) AU -خلاصه: توماس پسر جوانی است که در مسافرخانهایی کار میکند. او به طور اتفاقی متوجه گنج پنهان اما معروف کاپیتان کید میشود و قصدِ پیدا کردنِ آن را می کند... ماجراجویی توماس از پیوستن او به کشتی ثاندر آغاز میشود... نویسنده...