🌈راوی🌈شادی و عشق مهمون سفرهشون بود.
سفره ای هر چند کوچیک اما وقتی کنار هم بودن هیچ چیز مهم تر از خودشون نبود!نه احتیاج به صبحونه ی آنچنانی داشتن و نه تزیین میز و سفره ی آنچنانی!
مهران انگشتش رو بالاخره از میون دندون های تیز سزار بیرون کشید و مشتی به بازوی مرد زد و با حرص گفت:
عین آدم خوار میمونی...خب ببین رد دندون هات موند رو انگشتم...آخخخ...مرد جذاب خندید و با پررویی لب زد:
یه لقمه دیگه بگیر برام شیرین عسلم تا بعد یه فکری به حال انگشتت کنم!مهران لبخندی با چشم غره ای زد و لقمه ای براش گرفت و سمت لباش برد و سزار این بار رو بیخیال اذیت کردنش شد و آروم لقمه رو به دست گرفت و خورد اما انگار خدا نمیخواست این بازی و اذیت کردن تموم بشه!
مهران با حالت چندش آوری بهش چشم دوخت و گفت:
سزار ریشت عسلی شد وای...سزار اولش خواست دستمال بگیره و پاکش کنه اما میون افکار پلیدش شیطون دستور دیگه ای صادر کرد و یهو از بازوی مهران کشید و روی صورتش رو جوری که ریشش به صورت معشوقه ی پر افاده و وسواسش برخورد کنه بوسید!
مهران جیغ خفه ای کشید و دست هاش رو روی سینه سزار گذاشت و گفت:
وای خدا نگم چیکارت...سزاررررر...سزار با شیطنت خندید و به بوسه ادامه داد و وقتی ازش فاصله گرفت مهران از یه طرف لباس سزار که باز بود گرفت و سمت صورتش برد و پاک کرد و با نیشخندی لب زد:
حالا خوب شد لباست رو به گند کشیدم؟!سزار که از این بازی و وسواسی مهران خوشش اومده بود نامحسوس انگشت توی خامه کرد و لب زد:
هی بگی نگی عزیزم...بعد حرفش انگشتش رو سریع سمت صورت عین ماهش برد و همه جاش رو خامه ای کرد و دادش رو درآورد و با این حال دست نکشید و روش نشست و باز هم خامه برداشت و به گردن و حتی موهاش هم مالید و مهران تقلا میکرد که تموم بکنه اما مگه میتونست حریف این هیولا بشه؟!