هیون!

154 16 0
                                    

دینگ !
صدایی که از لپ تاپ قدیمی و داغونش بلند شد بهش یاد اوری کرد که بالاخره باید از جاش تکون بخوره و روزش رو شروع کنه. همون طور که چشماش رو با مشت کوچیکش میمالید سعی کرد با کشیدن دست و پاهاش به جهات مختلف کمی از کرختیِ مونده توی تنش رو کم کنه. غر غر کنان دمپایی های پشمیش رو پوشید و سمت لپ تاپش رفت و با دیدن نوتیف روی صفحه ابرو هاشو بالا انداخت. این بار سوم توی این ماه بود که یه همچین چیزی دریافت میکرد، یه ایمیل از یه شخص ناشناس با مضمون سفارس گل، تا اینجاش چیز عجیبی نبود چون فلیکس صاحب نقلی ترین و بامزه ترن گلخونه مرکز شهر بود، قسمت عجیب ماجرا این بود که توی بخش ادرس گیرنده، اشنا ترین مسیری که اون پسر توی تمام عمرش دیده بود نوشته شده بود، ادرس خونش!
به لیست گل های سفارش داده شده نگاه کرد، آنمون قرمز و الاله زرد! تک خنده ای از روی تعجب زد و دستش رو بین تار موهای تازه بنفش شدش چنگ کرد، براش عجیب بود که چرا یکی باید براش همچین گلایی بفرسته اونم از مغازه خودش! اخمی ناخوداگاه روی صورتش نشست. مرد بزرگی بود و وقتی برای این بچه بازیا نداشت، مخصوصا الان که میدونست اگه تا یک هفته دیگه پول صاحب خونشو‌ جور نکنه شبا باید بین رز های قرمز و افتاب گردوناش بخوابه، پس دستاش رو روی کیبورد برد و شروع به تایپ کرد :
سلام
با عرض تاسف باید بگم گل‌خونه ما از تحویل سفارش شما معذوره، دفعه بعد برای فرستادن گل حضوری تشریف بیارید، از اون جایی که خیلی به بازی کردن‌ علاقه دارید باید اینم بدونید که توی هر بازی هرکس بالاخره دست خودش رو بازی میکنه
با تشکر، گلخونه لی
پوزخندی زد و دکمه ارسال رو فشار داد. اون لی فلیکس بود، پسر ۲۳ ساله ای که توی کوچه و بین بچه های درشت تر و قوی تر از خودش بزرگ شده بود، به این راحتی ها اجازه نمیداد کسی باهاش بازی کنه و ازش یه جک بسازه. با سرخوشی از کاری که کرده بود بسته چاییش رو باز کرد و بعد از لذت بردن از عطرش و دستبرد زدن به کلوچه هایی که برای هفته بعدش نگه داشته بود، سراغ وسایلش رفت تا برای باز کردن گلخونه موردعلاقش اماده بشه، اما قبل از این که دستش زیر پیراهنش بشینه صدای زنگ متوقفش کرد. "این موقع روز کی میتونه با من کار داشته باشه؟"، توی سرش زمزمه کرد.
همین طور که سمت در میرفت بلند صدا زد: کیه؟! اما جوابی نگرفت. اخماش رو کشید توی هم و بعد از مرتب کردن پیرهن چروک شدش با عصبانیت در رو باز کرد.
- مگه نمیشنو...
قبل از این که بتونه جملش رو کامل بگه یه دسته انمون قرمز و الاله زرد جلوی صورتش قرار گرفت. شکه به گل ها خیره شده بود که با پایین رفتنشون صورت مردی که پشتشون قایم شده بود مشخص شد
+ از اون جایی که جوجه کوچولوم تصمیم گرفته بود برام ناز کنه، فهمیدم که دیگه وقتشه خودمو نشون بدم. حیف که خیلی باهوشی وگرنه میتونستم تا اخر عمرم به تماشای صورت گیج و بامزت وقتی ایمیلامو میگیری بشینم و ذره ای خسته نشم
- هیون!
+ هوانگ هیونجین هستم ، نظرت درمورد یه شروع دوباره چیه؟

* آلاله زرد شروع دوباره و دوستی و آنمون قرمز نماد عشق فراموش شده است

𝙍𝙚𝙙 𝘼𝙣𝙚𝙢𝙤𝙣𝙚 🥀˒ 𖥻Where stories live. Discover now