☆ پارت چهل و سوم ☆

112 34 10
                                    

پارت سی و یکم: طلسم زیرکانه!

تنها ده دقیقه تا اتمام مهلت طلسم فرصت داشتند، با این وجود، مسافت زیادی را نپیموده بودند. مسیر حرکتشان همچنان از میان درختان بی‌شمار جنگل می‌گذشت و ترس درونیشان را فزونی می‌بخشید. با این حال، هیچ کس، به اندازه‌ی شاهزاده‌ی بی‌نوایی که خودش را مقصر مکافات همگی می‌دانست، از احتمالات پیش‌رویشان واهمه نداشت.

وانگ ییبو، که در کشورش به عنوان پرنس یخی شناخته می‌شد و تمامی مردمش معتقد بودند که هیچ‌چیز و هیچ‌کس قادر به ترساندنش نیست، حال بیشتر از هر کسی ترسیده بود. البته، شاهزاده‌ی رنگ‌پریده نگران جان خودش نبود؛ بلکه بار مسئولیت سنگینی که بر روی دوش‌هایش گذاشته شده بود و همچنین ترس از دست دادن همسفرش، عزیزانش، قبیله‌ی همراهش، مردمش و بسیاری از چیز‌های با‌ارزش دیگری که در زندگی‌اش وجود داشت، موجب از دست رفتن آرامش وی شده و او را به بنده‌ی ترس مبدل کرده بودند.

همان‌طور که اسبش را با نهایت سرعت ممکن می‌تازاند و دوش‌به‌دوش همسفرش و قبیله‌ی ناجی‌اش پیش می‌رفت، آب دهانش را قورت داد و با چشمان جست‌و‌جوگرش به آنالیز محیط اطرافشان پرداخت.

طلسم مه‌مانند آفلیتس که طبق گفته‌ی مردم قبیله متکی به اشخاص بود و نه مکان، همراه با مردم قومشان حرکت می‌کرد و جلوی کوبش نسیم سرد طبیعت به صورت‌هایشان را می‌گرفت.

مدتی بعد، همان طور که پیش می‌رفت، حقیقتی تلخ، به مانند سطلی از آب یخ، بر جسم و جانش فرو ریخت.

مه ناشی از طلسم، در حال کمرنگ شدن بود!
نفسش در سینه حبس شد. بلافاصله رویش را به سمت جان کرد و با دیدن این که او نیز با نگاهی حیران و نگران به مه اطرافشان می‌نگرد، متوجه شد که همسفرش هم به همان چیزی که ذهن خودش را مشغول کرده فکر می‌کند.

بیشتر به سمتش چرخید" جان! "

جان، غرق در فکر، به سمتش چرخید" چیه؟"

ییبو طره‌ای از موهایش که جلوی دید چشمانش را گرفته بودند کنار زد و گفت" توام دیدیش، نه؟"

جان سری تکان داد" مه داره ناپدید میشه..."
ییبو نفسش را بیرون فرستاد" این بده. ما هنوز حتی از جنگل هم خارج نشدیم! "
جان نگاهش را به ییبو دوخت" چند دقیقه پیش من هم مثل تو نگران بودم، ولی آفلیتس بهم گفت که لازم نیست بترسم، چون خودش مراقبمونه. برای همین تصمیم گرفتم به اون و تصمیمش اعتماد کنم. شاید اگه تو هم بهش اعتماد کنی برات خوب باشه. از طرفی هم، همون‌طور که خودش بهم گفت، لازمه بهت یادآوری کنم که بانوی پیر و عزیزمون یه فرشته‌ست و مدت‌هاست که توی این قبیله زندگی می‌کنه. شک ندارم که هیچ کس به اندازه‌‌ی اون نگران مردم این قبیله نیست. برای همین مطمئنم که تموم تلاشش رو می‌کنه تا ما رو به سلامت به لویانگ برسونه"
ییبو سری تکان داد. حق با جان بود. هم او و هم خودش در قبیله تازه‌وارد محسوب می‌شدند، در حالی که آفلیتس سال‌‌های زیادی از زندگی‌اش را همراه با این مردم گذرانده بود. این که بخواهد فرشته‌ی پیر و اهمیتی که به مردمش می‌داد را دست کم بگیرد اصلا عقلانی و منصفانه به نظر نمی‌رسید.
در همان اثنا، آفلیتس خودش را به جان و ییبو رسید" شاهزاده، جناب شیائو! باید یه کاری کنید!"
جان زیرلب گفت"چه حلال‌زاده! " و لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نشست.
ییبو پرسید" چه کاری؟ اگه کاری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم"
آفلیتس سرش را تکان داد" ممنونم" و بعد، زمانی که نگاهش به مه که هر ثانیه کمرنگ‌تر می‌شد افتاد، دیگر تعلل را جایز ندید و بلافاصله به اصل مطلب رجوع کرد" خیلی خب، زمان زیادی نداریم. همون‌طور که می‌بینین طلسم در حال از بین رفتنه و از اون جایی که نمی‌تونم تا فردا احیاش کنم، مجبورم طلسم دیگه‌ای رو به جاش انجام بدم. منتها یه مشکلی هست، اون هم اینه که بنده موقع طلسم کردن نیمه هوشیار میشم و نمی‌تونم اسبم رو کنترل کنم، از طرفی هم نمی‌تونم جون مردم رو به خطر بندازم و بهشون بگم که بایستن. برای همین فقط یه راه حل پیش روم می‌مونه و اون هم فقط با کمک شما دو نفر امکان‌پذیره"
جان سریع پرسید" باید چی کار بکنیم؟"
آفلیتس بدون اتلاف وقت موضوع را برای دو مرد روبه‌رویش روشن کرد" ازتون می‌خوام توی این مدتی که نیمه‌هوشیارم اسبم رو کنترل کنین و مراقب باشین که نیافتم. از پسش برمیاین؟"
جان و ییبو هر دو سرشان را تکان دادند. آفلیتس با دیدن موافقت آن دو، لبخند ریزی زد و گفت" خب، حالا میشه بین اسب‌‌هاتون فاصله بندازین تا بتونم بینتون بیام؟"
جان گفت" خیلی خب! " به سمت ییبو نگاه کرد و هر دو همزمان به بغل پیشروی کرده و فاصله‌ای یک متری بین هم‌دیگر ایجاد کردند.
با ظهور فضای خالی بین اسب ییبو و جان، آفلیتس بدون لحظه‌ای درنگ اسبش را بین هر دو اسب راند و با حرکتی چابک افسار اسبش را از سمت چپ به جان و از سمت راست به ییبو سپرد.
ییبو حیران پرسید" قراره این طوری اسب رو هدایت کنیم؟"
آفلیتس نیشخندی زد" آره و هیچ انتقادی هم در رابطه با احمقانه بودنش نمی‌پذیرم. موفق باشین!"
بلافاصله با تعادلی بی‌نظیر روی اسب چهار زانو نشست، کف دستانش را رو‌به‌روی هم و با فاصله‌ای به اندازه‌ی دو سانت نگه داشت و چشمانش را بست.
چشمان جان گرد شد" چی؟! توقع داری وقتی چهارزانو اون هم روی اسبی که با نهایت سرعت داره حرکت می‌کنه نشستی روی اسب نگه‌ات داریم؟؟؟"
چهره‌‌ی آفلیتس بدون حرکت ماند و هیچ تفاوتی در حالت بدن و صورتش ایجاد نشد. انگار نه می‌شنید، نه می‌دید و نه می‌فهمید.
جان غرید" این فرشته‌ی پیر..." و جلوی خودش را گرفت تا چیز بیشتری نگوید.
در همان اثنا، ییبو با دیدن وضعیت ناپایدار آفلیتس روی اسب وحشت کرده بود. داد زد" چطوری هدایتش کنیم جان؟"
جان متقابلا داد زد تا با وجود صدای بلند کوبش سم اسب‌ها روی زمین و فاصله‌ای که بینشان ایجاد شده بود صدایش را به ییبو برساند" تصور کن که تو دست راستی و من دست چپ! فکر کن من و تو یه نفریم! این طوری هدایت اسب آسون تر میشه"
در همان لحظه، ییبو همان‌طور که به حرف جان فکر می‌کرد رویش را برگرداند و در کمال وحشت، یک پیچ اریب را درست در بیست متریشان دید. با ترس داد زد" جااااان! یه پیچ روبه‌رومونه!"
جان با شنیدن صدای ییبو با چشمانی گشاد رویش را به سمت جاده برگرداند و با دیدن کابوسی که خیلی زود به حقیقت پیوسته بود چشمانش حتی گشادتر از قبل شد. هینی کشید و داد زد" ییبوووو! افسار رو بکششش"
ییبو با شنیدن حرف جان بلافاصله افسار را کشید و بعد از این کار، متوجه شد در حال منحرف شدن از مسیر هستند.
پیچ به سمت چپ بود و جان اشتباهاً به ییبو گفته بود تا افسار سمت خودش در سمت راست را بکشد و اسب را به سمت راست هدایت کند!
بعد از این که در حال منحرف شدن به سمت راست بودند و حتی دیگر قادر به کنترل اسب‌های خودشان نبودند، جان تازه فهمید که چه اشتباه عظیمی کرده است. آن موقع بود که صدایی شبیه گرگ زخمی از گلویش بیرون آمد" واااای!" و بلافاصله افسار سمت خودش را کشید تا بلکه فرجی شود و بتوانند سریع به سمت چپ برگردند.
در کمال تعجب، اقدام لحظه آخری ولی به موقع جان جواب داد و توانستند به سمت چپ و به جاده برگردند.
در همان اثنا، صدای خنده‌ی ریز و درشت مردم قبیله از پشت و جلویشان بلند شد.
جان بلافاصله سرخ و گوش‌های ییبو نیز به مانند لبو شد.
جان بدون هیچ مکثی، با صدایی که با وجود سروصدای زیاد مجبور به بلند کردنش بود، اعتراض کرد" این انصاف نیست! شماها هم اگه تو این شرایط بودین اشتباه می‌کردین!"
و ییبوی درون‌گرایی که حال موجبات خنده‌ی مردم قبیله را فراهم کرده بود، در سکوت فرو رفته و گوش‌هایش از شدت سرخی به گوجه می‌مانستند.
در همان لحظه، یکی از مردم قبیله چیزی به جان گفت، با این حال او نتوانست آن را بشنود؛ چرا که گویی شانس و سرنوشت با هم پیمانی شیطنت‌آمیز و بی‌رحمانه بسته باشند، اسب جان رم کرد و شروع به سرکشی کرد.
جان با حرکت ناگهانی‌ای که اسبش کرد جیغ زد" هی، آر...وم باش!"
ولی اسب جان حرف او را به کل نمی‌فهمید و شروع به چپ‌ و‌ راست تکان دادن بدنش کرد و این کار را به قدری ادامه داد که افسار اسب آفلیتس از دست جان جدا شد و جان دو متر از آن‌ها فاصله گرفت. چندی نگذشت که سرعت اسبش کم شد و با حرکات اریب و نامتعادلش، خود را به پشت اسب ییبو کشاند.
رنگ از رخسار جان پریده بود و با ترس تلاش می‌کرد اسبش را آروم کند" هی، اسب خوب! آر...آروم باش!"
ولی گویی یک گوش اسبش در بود و دیگری دروازه!
چندی نگذشت که اسب جان کارت آخرش را رو کرد و جان در همان لحظه‌ای که در حال افتادن بود، حوری‌های بهشتی را در جلوی چشمانش دید و لبخند زد. چشمانش را بست تا افتادنش را به چشم نبیند و مستقیم در آغوش حوری‌های بهشتی‌ عزیزش بیافتد. امان از این که...
چی شد؟!
چیزی به دور کمرش پیچید و مانع افتادنش شد. با همان چشمان بسته توانست دو دست بزرگ که محکم به دور کمرش پیچیده شده بودند‌ ‌و همین‌طور حرکت ملایمی که تنها می‌توانست ناشی از سواری با اسب باشد را احساس کند.
با حس نفس گرمی که به پیشانی‌اش خورد و صدای نگران و ملایمی که چاشنی‌ای از اضطراب در آن نهفته بود و در گوش‌هایش پیچید، به آرامی چشمانش را باز کرد.
شخص روبه‌رویش حوری بهشتی نبود، ولی با وجود موهای سیاه سرکش، چشمان خاص و کاریزماتیک و لب‌های بالشتی و سرخش، دست کمی از یک فرشته نداشت!
وانگ ییبو، او را در میان زمین و هوا ربوده بود!

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now