پارت ۱۱

234 72 16
                                    

رها شده:
ونتورث که متوجه شد نق نق های همیشگی ییبو قطع شده است با تعجب به عقب بازگشت.
پسر به یک گوشه خيره شده بود. روبرویش قرار گرفت وصدایش زد . دستش را چند بار بالا پایین کرد" ییبو ! "

اخم های ییبو در هم رفت و با حرص ونتورث را کنار زد " برو کنار اَه !" او را کنار زد اما هیچ چیز نبود....گویی توهمی بیش ندید!

آب دهانش را قورت داد و با شک پرسید " چی می گی ؟"

ییبو نا امید نفسش را بیرون فرستاد و دست در جیب پالتویش کرد " هیچی . این دارو جدیدام خیلی خوب بودا ولی فکر کنم اینا هم یکم اختلال روانی میارن "

دست ونتورث پشت گردنش قرار گرفت و او را به طرف جلو هدایت کرد اما پسر لوس به سینه ی مرد تکیه زد " چرا سانی ؟"

"همه ش احساس میکنم یکی داره دنبالم می کنه.  الانم تو هم زدم یکی رو دیدم"

" کی بود ؟"

" می گم که توهمه  . اینجوری پیش بره سر کارم به مشکل می خورم باید حتمآ برگشتیم با پزشکم صحبت کنم . یا باید عوضش کنه یا یه چیزی بهم بده که این عوارضشو کمتر کنه "

" زیادی به محیط اطراف توجه می کنی . نباید انقدر خودتو درگیر کنی سانی"

اوهوم کوتاهی کشید ولی با لجاجت گفت " نه می دونم این داروام روان پریشی آورده واسم"

ما بين همین حرف ها بود که یک دفعه برگشت و به نقطه ای خيره شد. ونتورث با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفته بود.

" باز چی شده؟"

" هیچی باید زنگ بزنم به دکترم.  من واقعآ حس می کنم یکی داره نگام می کنه.  شاید حتی داره دنبالم می کنه "

لعنت به آن شیائو جان ، مگر پزشک نبود ؟ مگر او استاد دانشگاه نبود ؟! اینجا چه می کرد دقيقا؟ جان گفته بود باید با او همکاری کند مگر نه خودش وارد عمل می شود اما مگر قرار نشد ییبو اول با سهون ملاقات‌ کند بعد به آرامگاه مادرش برود و در نهایت آن موقع این جناب رخ نشان دهد ؟!

" من پیشتم مشکلی پیش نمیاد "

اوم کوتاهی گفت

" باز چی شده چرا نمیای ؟" با کلافگی از ییبو پرسید

"استفان تو کفشش راحت نیست.  ببین عقب مونده.  بهت گفتم بذار کالسکه ش رو بیارم.  الان دهن منو به گایش می ده"

ونتورث لب زد " خدا رو شکر کسی نمی فهمه چی می گی"

"مگر مهمه واسم ؟ می خوای همینو به چینی بگم ؟"

راست می گفت خیلی وقت بود که ییبو این شخصیت را پذیرفته بود. اصلا مهم نبود کجا هست، چه می کند ؟ و یا اینکه چه پیش می آید ....خودش بود. یک آینه شفاف که هر آنچه دوست داشت و نداشت را بدون توجه به دیگران بیان می کرد.  زندگی به او فهمانده بود خیلی خیلی کوتاه تر از آن چیزی است که ییبو بخواهد عصبی و ناراحت باشد .
حداقل برای او کوتاه تر و بی کیفیت تر از دیگران بود پس چرا باید خودش را درگیر می کرد؟!

رها شدهWhere stories live. Discover now